#قفل_پارت_104

سرم رو تکون دادم و گفتم:

- نه، ممنون.

از جیب کت گرون قیمتش یه کارت بیرون آورد و به سمتم گرفت.

- خونه‌ی من واحد چهارده طبقه‌ی چهاره، این هم شماره‌مه، بهم نیاز داشتی زنگ بزن یا بیا.

- ممنون.

لبخند آرامش‌بخشی زد، این هم پسر همون مرد بود. کسی که بی‌بدیل* خوبی می‌کرد و قلبش وسعت دریا رو داشت.

کارت رو از دستش گرفتم و با خداحافظی کوتاهی از ساختمون بیرون اومدم.

*بدیل: جانشین، عوض

هنوز چند قدم نرفته بودم که صدام کرد.

- طراوت؟

ایستادم و به سمت شاهرخ برگشتم. با قدم‌های بلند بهم رسید و گفت:

- کجا زندگی می‌کنی؟ یه آدرسی، شماره تلفنی چیزی به من بده بتونم پیدات کنم.

کوله پشتیم رو روی شونه‌ام جابه‌جا کردم و گفتم: نگران نباش، دوباره به این‌جا میام.

نگاه نامطمئنی بهم کرد و گفت: مراقب خودت باش.

سرم رو تکون دادم و گفتم: حتما.

ازش دور شدم و تا انتهای خیابون پیاده رفتم. به ایستگاه سرِ خیابون رسیدم و ایستادم. چقدر توی سرما و گرما این‌جا ایستاده بودم، بارها و بارها از اتوبوس جا مونده بودم. گوشه‌ی لبم رو گاز گرفتم و مسیرم رو تغییر دادم.

بی حال روی نیمکت نشستم و سرم رو توی دست‌هام گرفتم. دوباره به اول خط رسیدم، تنها سرِ نخی که داشتم هم از دست دادم، حالا باید چی‌کار کنم؟

چند بار دستم رو روی صورتم کشیدم و زیر لب به خودم لعنت فرستادم. پام رو عصبی تکون دادم و به این‌طرف و اون طرف پارک نگاه کردم.

نه، نباید این قدر زود ناامید می‌شدم، باید تلاشم رو می‌کردم اما از کجا رو نمی‌دونم!

هوا کم کم داشت تاریک می‌شد و من سرمای هوای پاییزی رو حس می‌کردم. دست‌هام رو توی جیب مانتوم فرو بردم و از روی نیمکت بلند شدم. کمی توی پارک قدم زدم و دور و اطراف رو نگاه کردم. چندین بار از جلوی پسر قد بلند و لاغری که روی یکی از نیمکت‌ها نشسته بود رد شدم تا این که بلند شد و به طرفم اومد.


romangram.com | @romangram_com