#قفل_پارت_102
- پدرم سال پیش فوت شد.
ناخودآگاه آه غمگینی کشیدم، آقای رجبی یکی از معدود انسانهایی بود که قلب پاک و بیریایی داشت، هیچ وقت محبتهاش رو فراموش نمیکردم.
- پدرت آدم فوقالعادهای بود، به ما محبتهای زیادی کرد.
- تا آخرین لحظه به یاد خانوادهات بود.
سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو به سرامیکها دادم. خیلی خوب به یاد داشتم که آقای رجبی دوست داشت که من عروسش بشم. شاید اگر زودتر از من برای پسرش خواستگاری کرده بود حالا اینجا و تو این موقعیت نبودم.
- بیا بشین.
به سمت مبلها که کمی از پنجره فاصله داشت رفت و نشست. با دستش به مبل روبهرو اشاره کرد تا من هم بشینم. روی مبل نشستم و نگاهم رو به چهرهی آروم و متینش دادم.
ناخواسته پرسیدم: ازدواج کردی؟
لبخند بامزهای زد و در حالی که چشمهاش رو گرد میکرد گفت: دو بار!
ابروهام رو بالا دادم و گفتم: شوخی میکنی؟
خندهی آرومی کرد و گفت: نه، تصمیم دارم سومی رو هم بگیرم.
واقعا تعجب کرده بودم، یعنی داشت راست میگفت یا سر به سرم میگذاشت؟! اصلا از شخصیت شاهرخ چنین چیزی بعید بود!
- داری راست میگی؟
شونهاش رو بالا انداخت و همون طور که پای راستش رو روی پای چپش میگذاشت گفت:
- اره، اونی نبودن که من میخواستم. تو چیکار میکنی؟
به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:
- دو ماهی هست که از زندان آزاد شدم.
رنگ نگاهش تغییر کرد. میدونستم روش نمیشه بپرسه که چرا و چطوری اینجا هستم. کمی به سمتم متمایل شد و با صدای آرومی گفت:
- چطوری؟
سرم رو پایین انداختم و به انگشتهای دستم خیره شدم.
romangram.com | @romangram_com