#غم_نبودنت_پارت_166
یه نفس عمیق کشیدم.
بابا _اصلا دلیل قانع کننده ای نیست.تو هنوز دختری.اسم کسی تو شناسنامه ات نیست.یعنی چی عروسی نگیرم؟چکار حرف مردم داری؟
سرم و انداختم پایین.
_بابا من اینجوری راحت ترم.
بابا_خونواده امیر چی میگن؟باهاشون حرف زدین؟
_امیر باهاشون صحبت میکنه.
افسون_بابا جون کوتاه بیا.دیگه جدیدا کسی عروسی نمیگیره .همه میرن ماه عسل عشق و حالشونو میکنن و واسه اینکه بعدم دچار کمبود نشن میرن اتلیه عکس میندازن.همین.تموم شد و رفت.
بابا_عشق و حال چیه دختر؟خجالت بکش.
افسون_مثلا گفتم..
بابا رو کرد به منو گفت_زندگی خودته.هرجور بخوای میتونی بسازیش.هرچند من ارزوی دیدن تو رو تو لباس عروس داشتم.ارزوی مادرت بود ولی هرجور خودت و شوهرت میدونی..فقط ببین نظر مامان و بابای امیر چیه؟بالاخره اونا همین یه دونه پسرو دارن.
یه لبخند دندون نما زدم و گفتم_مرسی بابا.ممنون که درکم کردید.
صدای زنگ گوشیم اومد.بلند شدم و ببخشید گفتم و رفتم تو اتاقم.
امیر علی بود.غزل..دیگه باید دست به کار شی..
_جانم عزیزم؟
صدایی نیومد.
_الو..قطع شد؟
امیر _شماره من میفته؟
_منظورت چیه؟
امیر _خوشم نمیاد پشت تلفن جانم و عشقم راه بندازی و غش و ضعف کنی.
هنگ کرده بودم.یعنی چی؟
_امیر من با همه که اینجوری حرف نمیزنم..
صدای پوزخندش از پشت تلفن هم میومد.
امیر _باشه .منم باور کردم.با بابات حرف زدی؟
دلم گرفت از حرفش ولی سعی کردم لحنم و عوض نکنم.تو که میدونی چشه پس دیگه چه مرگته؟
_اره.مشکلی نداشت.تو چی؟
امیر_انا رو انداختم به جونشون.
_امیر؟
امیر علی_بله؟
romangram.com | @romangram_com