#قلب_های_شیشه_ای_پارت_77
سری تکون میده و میگه درسته.
- پس بگو چرا یه مرد اومده درمونگاه پیش من.
لبخندی میزنه و هنوزم نگاهش به جایی بجز صورت منه و میگه: پس تعصب مردا یقه شما رو هم گرفته؟
مسکن رو به طرفش میگیرم و میگم: فعلا که می بینید جز شما پرنده هم این طرفا پر نمی زنه.
مسکن رو میگره و تشکر میکنه. لبخند میزنه و میگه: ایشالله که همه سالمن و نیومدن .
با لحن شوخی میگه: ولی پاقدم من خوبه.
از حرفش خندم میگیره و میگم: ولله چه عرض کنم.
جدی میشه ولی هنوز لبخند روی لبش و میگه: جهت مزاح گفتم . فردا مهندس یه جلسه توی مسجد روستا ترتیب داده . به زودی مشکل شما حل میشه.
مهندس جلسه گرفته؟… بخاطر من؟… یعنی درمورد پایاز خان و قصدش چیزی فهمیده؟
بلند میشه و میگه: خدا عاقبت همه رو بخیر کنه شما هم نمی خواد نگران باشین . حتما بیاین مسجد.
تا جلوی در همراهیش میکنم و میگم: حتما میام البته میدونم کسی از اومدن من خوشحال نمی شه.
- این طور نیست. خودتون بیاید متوجه میشین.
- امیدوارم.
محسن میره ومن خوشحالم که مهندس میخواد کمکم کنه… این مرد واقعا کیه که می تونه توی این روستا جلسه بگیره؟… کاری به این موضوع ندارم فقط بزرگی روحش برام مهمه این مدت خیلی به من کمک کرده.
romangram.com | @romangram_com