#قلب_های_شیشه_ای_پارت_113

سوار ماشین مهندس میشم و سرم رو به شیشه تکیه میدمو چشمم رو می بندم… از ناگفته ها برای کسی گفتم که قراره کمکم کنه… هیچ وقت فکرشم نمیکردم یه مرد اونم یه غریبه اینقدر آشنا بشه که راز دلم رو براش بگم…چشمم رو باز میکنم و مرد کناریم نگه میکنم…آهنگ ملایمی در حال پخشه و مهندس توی فکره … از حالت صورتش نمی تونم چیزی بفهمم…حتما پیش خودش فکر میکنه که من چقدر نادون و بچه بودم که چنین حماقتی کردم … خودم هم از خودم و حماقتم بدم میاد…

چشمم رو میبندم … سرم به شدت درد میکنه ولی این گذشته لعنتی دست از سرم بر نمی داره… نقطه تاریک گذشته به سراغم میاد… تا چند روز بعد از دادن وکالت نامه به آوش همه چیز عادی بود… آوش کمتر زنگ میزد و میگفت دنبال گرفتن مجوز و شروع کاره… درسش تازه تمام شده بود و توی دانشگاه هم کمرنگ شده بود… امید به آینده و روزهای خوش تصور ذهنی تمام لحظاتم بود… اون موقع ها همه چیز سفید بود… همه چیز دلچسب بود ،حتی خوردن صبحانه ساده توی حیاط خونه بی بی… روی پای بی بی دراز کشیدم روی تخت توی حیاطیم و نسیم خنکی میوزه… همین طور که بی بی موهامرو نوازش میکنه برای بی بی از کارای این مدتم تعریف می کنم… میگم که دارم سرمایه گذاری می کنم … گفتم میخوام مثل اون موقع که با با بود جاویدان و مادرم چیزی کم نداشته باشن… میگم که میخوام یه سوم سهم الارثم رو بردارم و بقیه رو به مامان و جاویدان بدم… گفتم همراه بی بی میریم زیرت… گفتم و گفتم … چقدر دنیای من سفید بود روشن بود … بی بی خوشحال بود و میگفت کار خوبی میکنم… بی بی از کجا میدونست با دست خودم چاهی برای دفن تمام آرزوهام حفر کردم؟… می شینم و بی بی بلند میشه و میره تا به گلهای حیاط آب بده… بوی خاک خیس خورده رو توی ریه هام میفرستم … چقدرهمه چیز برام اون لحظه شیرین بود… با زنگ زدن مجید ، کاخ آرزوهای منم نابود شد… دنیای رنگی جلوی چشمم سیاه و تیره شد… مدت ها بود که مجید بهم اخطار میداد که از آوش دوری کنم… احساس خطر کرده بود… حتی سر این موضوع باهام مدتی قهر کرد ولی من که طاقت قهر هیچ کس رو نداشتم پیش قدم شدم برای آشتی… تا به حال مجید رو انقدر عصبانی ندیده بودم…بدون سلام گفت: چقدر بهت گفتم بی خیال آوش شو.چقدر گفتم نزار بازیچه دست بلند پروازیهاش بشی.کو گوش شنوا. حالا بیا با چشم خودت ببین تا باورت بشه…بیا ببین چطور روی آب رویا ساختی… بیا و ببین… آدرس رو برات میفرستم.

خدای من مجید چی میگفت؟… متوجه نمی شدم و داشتم از اضطراب دیوون میشدم… مجید اجازه نداد حرف بزنم … شماره مجید رو گرفتم ولی جواب نداد… بلند شدم و رفتم توی خونه… صدای پیامرسان گوشی بلند شد… به آدرسی که مجید فرستاده بود نگاه کردم… آدرس یه کافی شاپ بود … قبلا اونجا رفته بودم… لباس می پوشیدم که بی بی اومد … با دیدنم گفت: خدا مرگم بده چی شدی مادر؟ رنگت چرا پریده؟

شالم رو روی سرم مرتب کردم و گفتم: چیزی نیست بی بی . قربونت برم.

میرفتم سمت در و بی بی دنبالم میومد…

بی بی : تا همین چند دقیقه پیش خوب بودی. کی زنگ زد بهت؟ اتفاقی افتاده؟

کفشم رو پام کردمو گفتم: نه قربونت برم. دوستم بود . دارم میرم پیشش. فکر کنم اتفاقی براش افتاده.

- خدا به خیر بگذرونه . منو بی خبر نذار.

- چشم بی بی.

- کی برمیگردی؟

- نگران منو نشو زود برمیگردم ولی اگه نتونستم بهت خبر میدم.

- باشه مادر. یه آیت الکرسی برات میخونم که به خیر بگذره. عجله نکن.

در رو باز می کنم و میرم بیرون و با بی بی خداحافظی میکنم… سوار ماشین میشم و راه میفتم طرف آدرسی که مجید فرستاده… نمی دونستم چی رو قراره بفهمم… مجید چی میگفت؟… نیم ساعته خودم رو به کاف شاپ رسوندم … دلهره و اضطراب بدی داشتم …ماشین رو به بدترین شکل ممکن پارک کردم و پیاده شدم … یه نفس عمیق می کشم و میرم داخل… هنوز کامل وارد نشدم که یه پسر جوون که به نظر پیش خدمت میاد جلوم سبز میشه و میگه: دعوت داشتین؟

دعوت چی؟ مگه کافی شاپ دعوتی بود؟ … گیج به پیش خدمت نگاه یکنم … نگاه اونم نشون میده که فهمیده حال عادی ندارم… صدای مجید میاد که میگه: اره اقا همراه منن. دعوت داشتن.


romangram.com | @romangram_com