#گریان_تر_از_گریان_پارت_72


کمی دیگه با پدرومادرم حرف زدم و از اونجابلند شدم و رفتم جای قبر خاله._سلام خاله جون خوبی؟قربون اون قلب مهربونت بشم خوش به حالت تو از اون بالا میتونی ایدا رو ببینی یا حتی بری تو خوابش میگم خاله یه قولی بهم میدی.قول بده ایندفعه که رفتی تو خواب ایدا از طرف من بهش بگی هستی تا اخر دنیا منتظرت میمونه بهش بگو هستی داره هدفایی که با هم ساختیمشون رو دنبال میکنه تو هم همینکارو بکن بهش بگو دلم خیلی براش تنگ شده خیلی..یادت نشه بهش بگی ها خاله جونی باشه؟اهان شنیدم گفتی باشه خوب دیگه بیشتر از این سرتو به درد نمیارم راستی حواست به مامان بابای منم باشه زیاد شیطونی نکنن.فعلا باید برم مارال تا الان حتما نگرانم شده ولی قول میدم زود به زود بهت سربزنم مطمئن باش نمیذارم احساس تنهایی کنی تا وقتی که ایدا برگرده خودم هرهفته میام بهت سرمیزنم.فعلا خداحافظ قربونت برم.

از جام بلند شدم و بالاخره راهی خونه شدم.در راه به خیلی چیزا فکر کردم به زندگیم به گذشته ام به حکمت اتفاقاتی که برام افتاده از همه مهمتر به ایندم که قراره چطور بگذره مطمئنا هر روز از صبح بیدار میشم میرم بیمارستان شب برمیگردم و دوباره تکرار همین عمل.امیدوارم این جدایی از ایدا خیلی طول نکشه چون مطمئنا خیلی خسته کننده است.

ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدم.باقدمهای بلند خودم رو به خونه رسوندم کسی خونه نبود مارال که معمولا این موقع دنبال کاراش بود(مارال استاد دانشگاه بود)داداشم که از زمانیکه اون شریک عزیزش برگشته خیلی سرش شلوغه تصمیم گرفتم حال این شریکه رو بگیرم که بفهمه اینقدر زود با همه خودمونی نشه.توی ذهنم شریک داداش طاها یه ادم چاق کچل و غیرقابل تحمل بود.

نمیدونم چرا ولی خوب دست خودم نبود دیگه تصوراتم راجبش اینطوری بود.ولی فکر نمیکنم همچین ادمی بتونه اینطوری اعتماد داداشو جلب کنه هرچند برای داداش فقط یه چیز مهم بود اخلاق...لباسامو در اوردم.ظرف کیک شکلاتی رو از روی میز برداشتم و روی مبل داخل اتاقم نشستم.

ناخواسته به خودم فکر کردم.شکل ظاهریم که خوب مثل ادمای دیگست دیگه ولی یه چیزی که هروقت بایه نفر رابطه برقرار میکنم باعث میشه زود جذبم بشه اینه که علاوه بر غرور زیادم با ناز خاصی با افراد صحبت میکنم.

دست خودم نیست ها یه جور عادته که هیچکس جز من توی فامیل چنین عادتی نداره.

با صدای تلفن از توصیف خودم دست کشیدم ودکمه ی اتصال رو زدم با شنیدن صدای صنم ذوق زدم و گفتم:سلامم خانووووم چه عجب یادی از ما کردین..با صدایی که فکر کنم یه خورده ناراحت به نظر میرسید گفت:سلام هستی خانوم چه خبر_چیزی شده صنم چرا ناراحت به نظر میرسی؟ در حالیکه به گریه افتاده بود گفت_من واقعا متاسفم واقعا متاسفم_اخه چرا مگه اتفاقی افتاده؟_ از مارال شنیدم ایدا چی شده ولی باورم نمیشد مارال وقتی داشت پشت تلفن بهم میگفت چی شده چنان گریه میکرد که حس میکردم الاناست که بیهوش بشه...سکوت کردم حرفی نداشتم بگم یکم که گذشت صنم گفت:الهی قربونت بشم چرا هیچی نمیگی؟میدونم خیلی برات سخت بوده_حرفی برای گفتن ندارم همدرد که باشی سکوتم رومی فهمی.فقط یه چیزو خوب میدونم یه چیز توی این زندگی بیست و چندسالم خیلی خوب بهم ثابت شده و اون اینه که یک پایان تلخ همیشه بهتر از یک تلخی بی پایانه.ایدا رفته ولی قول داده برمیگرده و من مطمئنم زیر قولش نمیزنه من کاملا با این مسئله کنار اومدم الانم فقط میخوام منتظر بمونم مطمئنا اخر این جدایی تلخ یه وصال شیرینه الانم بیا دیگه در این مورد صحبت نکنیم.خب بگو ببینم از مهرداد چه خبر تونستی مجبورش کنی زن بگیره یا نه هنوز؟.


romangram.com | @romangram_com