#گریان_تر_از_گریان_پارت_108
داستان دو تا عاشقو نشون میداد که بیچاره ها از اخرم به هم نرسیدن تقصیر خودشونه یکی نیست بگه عقلتونو از دست دادین عاشق میشین خب.
اینکه چطوری حاضر شدم و به راه افتادم رو واقعا به یاد ندارم فقط میدونم خیلی استرس داشتم میترسیدم از حرفایی که مهرداد میخواست بهم بزنه.
واقعا نگران بودم البته یه حسی بهم میگفت این نگرانی بیخوده و مهرداد ادمی نیست که حرف نامربوطی بزنه اونم وقتی به یه نفر قول ازدواج داده ولی خب این یه امر طبیعی بود که نگران باشم.
بالاخره با ده دقیقه تاخیر رسیدم که البته به خاطر ازدیاد ترافیک بود.مهرداد مثل همیشه زودتر از من رسیده بود...جلورفتم از جاش بلند شد عاشق این ادبش بودم.لبخندی زد به ساعتش اشاره ای کرد و گفت:از هستی منضبط بعیده تاخیر داشته باشه_ببخش تو ترافیک موندم_اشکالی نداره منم تازه رسیدم بشین.
روی صندلی نشستم...همون موقع یه گارسون جلو اومد و منتظر شد تا سفارش بدیم مهرداد که با ذائقه ی من اشنا بود رو به گارسون گفت:دوتا قهوه فرانسه لطفا_چشم چیز دیگه ای میل ندارین
_خیر.
بعد از رفتن گارسون مهرداد به سمت من برگشت._خب چه خبر خانوم دکتر.
romangram.com | @romangram_com