#گشت_ارشاد_پارت_98

دعوا ها چند وقتي بود که خوابيده بود و همه چي روال عادي شو براي اونا در پيش گرفته بود اما کنترل ها و سخت گيري ها نسبت به شايسته چند صد برابر شده بود تا حدي که تو اين چند وقت اجازه نداشته بود حتي پاشو از خونه بيرون بزاره

شايسته هم طبق معمول اين چند وقت توي اتاقش نشسته بود و فکر ميکرد که الان چند وقته که حاجي بهش حتي سر هم نزده بود ببينه بچه ش زنده س يا مرده

در نظر اون شايسته ابروشو برده بود و صراحتا گفته بود که دختري به اسم شايسته نداره

با التماس هاي شکوفه و مادرش فرزين و فرهاد دست از کتک زدنش برداشته بودن و زخم هاي تنش بهتر شده بود ولي دلش پر از درد بي مهري بود از مرد هايي که براش بايد حکم پناه و تکيه گاه رو ميداشتن

حالا حکم يه جلاد رو داشتن و هر روز سر يه ساعت معين واسه شکنجه حتما بهش سر ميزدن

چقدر دلش دستاهاي پر محبت پدر رو ميخواست که روي سرش کشيده بشه ولي چندين سال بود که اين محبت اندک هم ازش دريغ شده بود

توي فکر خودش غرق بود که صداي تلفن بلند شد

شکوفه به سمت تلفن رفت و جواب داد

شکوفه:بله بفرماييد

نرگس:سلام شکوفه خانم صدرايي هستم

شکوفه:سلام احوال شما خوب هستيد؟

romangram.com | @romangram_com