#گشت_ارشاد_پارت_115


با بغض به خودش تو ايينه نگاهي انداخت امروز مثلا روز خوشبختيش بود ولي اون اينو نميخواست

سرش رو به اسمون گرفت گفت:دستم را بگير و ببر به دور دست هايي که در دسترس هيچ دستي نباش

خانواده ي اقاي صدرايي وارد شدند و بعد حال و احوال پرسي طولاني روي مبل ها نشستن

امير زير چشمي به حاجي خيره شد انگار ميخواست با جادوي چشماش بهش بفهمونه که اگه اون الان اينجاست و داره تن به اين ازدواج اجباري ميده همش به خاطره اونه

حاجي اما بي توجه به نگاهاي امير که هزار تا حرف توش داشت مشغول خوش و بش با علي اقا بو

علي اقا:خوب حاج اقا با اجازه ي شما بريم سر اصل مطلب به اميد خدا و ياري خودش ما ميخوايم اگه شما رضايت بدين و ما رو لايق بدونيد شايسته خانم رو براي اقا امير حسينمون خواستگاري کنيم

در مورد شغل و وضعيت تحصيليش که خودتون کاملا در جريانيد

يه خونه ي نقلي کوچيک نزديک خونه خودمون داره و يه ماشين هم خدا رو شکر داره به هر حال بعد ازدواج ديگه هرچي داره مال هر دوتاشون ميشه

بازم نظر نهايي با شماست به هر حال گل دختري مثل شايسته خانم افتخاره که عروس هر خانواده اي بشه

حاجي اختيار داريد گفت و دستي به صورتش کشيد و توي فکر فرو رفت


romangram.com | @romangram_com