#گشت_ارشاد_پارت_112
*********************
امروز روز پنج شنبه است روز سرنوشت شايسته از صبح که از خواب بيدار شده دلهره داره حالا استرسش بيشتر از همه ي روزاي قبلش شده
نميدونه قراره چه بلايي سرش بياد
حاجي فرهاد فرزين مادرش شکوفه همشون با زبون بي زبوني حاليش کرده بودن که اين شخص انتخاب اول و اخر اونه و حق انتخاب ديگه اي نداره
به سمت تختش رفت و لباسي که مادرش براش خريده بود رو برداشت و تنش کرد
که يه کت و دامن شيري رنگ با يه روسري ساتن بژ بود رو پوشيد خودشو توي ايينه نگاه کرد و پوزخندي به خودش زد و گفت:چي شد شايسته خانم اون همه ادعا هايي که داشتي ؟ديدي بالاخره تو هم مجبور شدي ازدواج کني
به ارزو هاي خودش خنده ش گرفت مثلا ميخواست بره خارج ههههههههههههههه
ياد رها افتاد دلش گرفت دلش براش خيلي تنگ شده بود خيلي وقت بود که ازش خبر نداشت حتي فرصت نکرده بود بهش خبر بده
نگاهي تو ايينه به خودش کرد و گفت:ولي من شايسته ي نفيسي قول ميدم اولا بفهمم تو امير حسين صدرايي چرا ميخواي باهام ازدواج کني؟
romangram.com | @romangram_com