#گندم_پارت_53

-ازاینکارا بدم میآد!

کامیار-جدی؟؟؟؟یعنی ازاینکارا ازطریق نامه بدت می آد؟ازطریق دیگه بی میل نیستی؟؟

-گم شو!بالاخره کجاداری میری؟

کامیار-بشین و حرف نزن!الآن دیگه میرسیم!

تقریبا نزدیک ساعت8بود که برگشتیم خونه ومستقیم رفتیم خونه ی کامیاراینا نزدیک خونشون که رسیدیم صدای نوار وکف زدن رو شنیدیم معلوم شدکه همه ی مهمونا اونجاجمن!دروواکردیم ورفتیم تو وازراهرو که ردشدیم ورسیدیم به مهمونخونه که مادرکامیار اومد جلوویه خرده باهامون دعواکرد وبعد هولمون داد طرف مهمونخونه تادرمهمونخونه رو واکردیم یه دفعه همه ساکت شدن وبرگشتن طرف ما!وچپ چپ بهمون نگاه کردن که کامیار ومن سلام کردیم همه یه سری بهمون تکون دادن که کاملیا خواهر کامیار ازجاش بلند شد واومد طرف ما وتارسید یه سلامی کرد وآروم گفت:

-داداش حواست باشه اوضاع خرابه !

اینوگفت ورفت اروم به کامیارگفتم:

-هی بهت می گم بلند شوکامیار هی میگی زوده!دیدی حالا الآن یه چیزی بهمون میگن اینا!

کامیاریه نگاهی به من کرد وگفت:

-بیابریم نترس!

دوتایی راه افتادیم وسط مهمونخونه که تابه مبل ها رسیدیم پدرکامیار که خیلی عصبانی بود گفت:

-معلوم هس تاحالا کجایی؟

کامیارهمونجور که روی مبل می نشست خیلی آروم گفت:

-معلومیش که معلومه باید مواظب مهمونی یه شما باشم که لونره!


romangram.com | @romangram_com