#گندم_پارت_117

پریدم ازتوخونه بیرون وازبالای ایوون کامیار روکه داشت می رفت طرف خونه عمه اینا صداکردم وبهش اشاره کردم که تند بیاد

ازوسط راه دوئید طرف منو تارسید گفتم:

-کجاداری میری؟

کامیار-می رم این دخترعمه هارویه خرده دلداری بدم!

-عجب ادم وقت نشناسی هستی آ!الان که گندم اینطوری شده وقت این کاراس؟

کامیار-خب اینم دخترعمه مه اونام دخترعمه مم!استثناء که نباید قائل شد!

-بیاتوببین چه خبره!دوتایی همینجوری دارن گریه می کنن!

کامیار-بریم ببینیم!

دوتایی رفتیم توخونه وتاکامیارآقابزرگ وگندم رودید که دارن گریه می کنن بایه حالت دعوا بهشون گفت:

-خبه خبه!این لوس بازیا چیه درمی آرین؟برین یه گوشه بشینین ببینم!

آقابزرگ تاچشمش به کامیار افتاد گفت:

-کجابودی تاحالا دلم هزار راه رفت!

کامیار-اینم جای دستت درد نکنه س حاج ممصادق خان؟پدرمون دراومده تااین دختره رو آوردیم اینجا!

آقابزرگ-دست تو چطوره پسر؟؟


romangram.com | @romangram_com