#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_159

موهای صافش رو تکون داد و گفت:آره...اسمم تیناست.

الهام بوسیدش و باهاش گرم گرفت.بعدش هم که سه نفری تک تک مغازه ها رو گشتیم و من یه مانتوی قرمز گرفتم. بعدش هم منو مجبور کردن ببرمشون کافی شاپ.روی یه میز چهارنفره نشستیم که من گفتم:بچه ها سفارش بدین من الان میام.

رفتم و اون مغازه ای رو که بهم چشمک می زد رو پیدا کردم و رفتم داخل.چشمم روی لباسهای لختی مات موند.از اونا که مال تازه عروسا بود.چرا که نه؟شاید روزی به کارم اومد.نمیاد؟شاید اومد.!چند دست لباس گرفتم و بعد هم رفتم کافی شاپ و بعد خوردن آب زرشک چند دست لباس راحتی گرفتم.از هم خداحافظی کردیم.من هم خسته و کوفته از هر دوشون خداحافظی کردم و ترجیح دادم مسیر باقی مونده رو پیاده برم.مطب ارمیا دقیقا جلو راهم بود.بعید می دونم امروز اومده باشه!.آخه روزایی که من خونه نیستم،ارمیا استراحت می کنه و تو خونه است!.یه تاکسی گرفتم چون خستگی نذاشت ادامه بدم.سوار آسانسور شدم و رفتم بالا.با کلید در رو باز کردم.چراغ ها همه خاموش بود.فکر کنم خوابیده بود. به من چه!.غذا خوردم و لباس جدیدم رو پوشیدم.یه آستین کوتاه بود با شلوارکی که بلندیش روی ساق پام بود. ترکیب

سفید با فیرزوه ای بود.روش هم طرح داشت و یه دختر که چشمک می زد.دخترونه بود بیشتر!.نشستم تی وی ببینم چون سریال مورد علاقه ام بود.ساعت یازده بود.ارمیا راس ساعت یازده مسواک می زد و شیر یا آب می خورد.ساعت یازده و نیم شد و نیومد.دیگه واقعا فضولی امونم رو برید و در زدم و در اتاقش رو باز کردم.کپ کرده بودم.ارمیا توی تخت به خودش می پیچید و عرق از سرو صورتش می ریخت.بدون جیغ و سروصدا رفتم سمتش.نشستم رو تخت و دست گذاشتم روی پیشونیش.تب کرده بود.با حرص گفتم:آخرش سرد خوردیش روانی؟

توی اون شرایط وخیمش با اخم و درد گفت:درست صحبت کن!

منم با حرص گفتم:بیشین بینیم باو!

با دستمال و آب برگشتم و بعد موندم.من بمیرمم این این بشر رو پاشویه نمیدم.حالا با خودش خیال میکنه چه خبره!!

با انزجار دست بردم تا پاشویش بدم که گفت:به...من دست...نزن.زنگ بزن...دکتر...

خیلی عصبی شدم.عصبی و حرصی گفتم:جهنم!بمیر راحت شم!

رفتم بیرون و توی تختم خزیدم.دو ساعتی گذشته بود و من خوابم نمی برد.نگرانی که نه شاید حس مسئولیت پذیری به احساساتم اجازه نمی داد خواب به چشمام بیاد.خسته بودم ولی خوابم نمی گرفت!.اَه،لعنت به من!.بلند شدم و لامپ رو روشن کردم.راه اتاق رو در پیش گرفتم و در رو باز کردم.فکر کنم خوابش گرفته بود.رفتم بالا سرش.دست گذاشتم رو پیشونیش.داغ داغ بود!.ولی ارمیا بی حرکت..مضطرب آب یخ اوردم و پاشویش دادم.اونقدری هول بودم که یادم رفت چندشم می شد..مضطرب بودم ولی همه ی کارهام در اوج آرامش بود.هزیون می گفت و من رو لعنت می کرد.البته اسمم رو نمی اورد ولی می گفت لعنت بهش!و مشخصه با منه! چشمهاش رو آروم باز کرد و هر چی خورده نخورده بود رو توی تشت بالا اورد.بعد اون تبش پائین اومد.یه مسکن و مترونیدازول براش بردم و به خوردش دادم.مطمئنم اگه می تونست می رفت مسواک می زد چون پر دهنش اسیدی بود.ملحفه رو روش کشیدم و ظرفها رو بردم تو آشپزخونه.با یه لیوان آب برگشتم و کنار تختش نشستم.انقدر بهش خیره موندم تا اینکه آروم خوابم گرفت.

*ارمیا*

چشمهام رو باز کردم.محیط رو کاویدم.اتاقم بود.سردی چیزی رو روی دستم حس کردم.چشمهام رو چرخوندم.اون اینجا چیکار می کرد؟.دستم رو از زیر دستش کشیدم.کنار من خوابش برده بود و سرش روی تخت بود.بالا تنه ام رو کشیدم و لیوان آب روی میز توالت رو سر کشیدم.گرم بود ولی مزه ی تلخ دهنم رو عوض کرده بود.سرش رو چرخوند و چون جا نبود سرش سمت زمین رفت تا بیوفته رو زمین که نمی دونم چی شد رفتم سمتش و دستش رو کشیدم.حالا تقریبا تو بغل من بود.من اونو بغل گرفته بودم؟سریع ولش کردم و سرش روی تخت گذاشتم.نگاهش کردم.توی خواب مشخص نبود که شیطان درس میده و از اون دسته دختراست!.متحیر موندم.همه چیز کم کم یادم اومد.من دیشب غذا رو سرد سرد خوردم و بعد حالت تهوع گرفتم.حالم خیلی بد بود جوری که حتی نتونستم تکون بخورم.بعدش هم باهاش لج کردم و

اونم با دعوا رفت.بعدش هم فقط صدای نفس یه نفر یادمه...پس اون بود که دیشب بالا سرم بود و تبم رو پائین اورد.


romangram.com | @romangram_com