#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_157


روی تختم دراز کشیدم.وای که چقدر حوصله ام سر میره!..رفتم بیرون تا ببینم ارمیا داره چیکار میکنه که دیدم روی کاناپه خوابش برده.ساعت دو ظهر بود.تلویزیون رو خاموش کردم.دیوونه مستند می دید.یه ملافه ی نازک روش انداختم.چی میشد این آدم با من راه بیاد؟..یه چیزی مثل خوره داشت مغزم رو می خورد.داشتم می مردم.یه دلم می گفت ببوسش یکی گفت نبوسش...همه رو کنار زدم و صورتم رو بردم جلو تا ببوسمش ولی ...اگه بیدار شد چی؟ می خواستم با غرور پیش برم نه که ساده باشم.سرم رو عقب کشیدم.کنترل کولر گازی رو برداشتم و درجه رو کم تر کردم. گوشی رو روشن کردم تا حداقل دو تا رمان بخونم،روحم شاد شه!..خوب این از رمان...همشون هم که با هم همخونه می شدن و بعد هم عاشق...می شد داستان منم اینجور شه؟چرا نشه؟..اخلاق های هیچ کدوم از پسرا به ارمیا نمیومد.اونا حداقل یه کم مهربون بودن ولی ارمیا به خون من تشنه بود و چیزی به نام مهربونی تو وجودش نبود.اینجا دختره کل کل می کرد پسره عاشقش می شد،من میگم بالا چشمت ابروئه اخم میرغضبی تحویلم میده!..انقدر مغروره که براش کسرشان داره باهام حرف بزنه!..ولی مردها رام میشن،همشون! ارمیا هم مستثنا نیست!..ساعت شش بود.رمانه رو به اتمام بود.هشتاد صفحه بود.تمومش کردم.خیلی لوس بود ولی تهش بهم رسیدن.ارمیا بیدار شد.منم رفتم تو آشپزخونه و یه

عصرونه ی دبش درست کردم.شربت آلبالو با کیک!..رفتم نشستم رو مبل و سینی رو روی میز عسلی گذاشتم.ملافه رو کنار زد.نگاهش کردم و گفتم:بخور می چسبه!

بدون اینکه نگاهم کنه بلند شد و رفت تو آشپزخونه و یه لیوان آب خورد.عجبا...می گم مغروره در حد مرگ! منم برای اینکه ضایع نشم هر دو لیوان رو خوردم.حرصی که می شدم می خوردم.دیگه نباید باهاش حرف بزنم!..شام هم فقط برای خودم درست کردم.یعنی مخ آدم می پوکه تو این خونه از بس سکوته!یه زمانی عاشق سکوت بودم برای برنامه ریزی و مرور اهدافم ولی حالا نوچ!! از سکوت توی این خونه بدم میومد.خوبه یه روزه اومدم اینجا همچین می کنما...نه اینجور نمی شه باید یه کاری کنم...

***






پووووف....دم در سر خوردم از خستگی...انقده خسته بودم که اگه دو دقیقه می موندم همونجوری خوابم می برد.ولی نگاهم که به ساعت افتاد آه از نهادم بلند شد.ارمیا یه ساعت دیگه می اومد و من هنوز هیچی درست نکرده بودم.با اکراه بلند شدم و لباسام رو عوض کردم و یه ماکارانی فوق العاده درست کردم که کف خودم برید.بعدشم رفتم حمام.موهامو تکون دادم و یه حوله بستم تو سرم.واسه تنوع شکلاتیشون کردم.البته دو ماهی هست همین رنگه...سرم شلوغه وگرنه می رفتم زیتونی یا یخی می کردم.صدای در اومد.تو آشپزخونه بودم. برگشتم سمتش و بهش سلام کردم و اونم جواب داد.میز رو چیدم.نوشابه که تو خونه ممنوعه...راستی،آجیل و لواشک و پفک و اینا هم ممنوعه...آخه واسه دندون بده! نمی دونم اومدم خونه ی بخت یا مرکز بهداشتی!.یعنی دلم واسه یه لیوان نوشابه یا دلستر پوکیده!..دو ماهی گذشته بود از کنار هم بودنمون.سلام،علیک،خداحافظ،من رفتم،من قرمه سبزی دوست ندارم....تمام حرفهایی که این مدت با من زده!. اون مورد آخر رو که نابود شد تا به زبون بیاره..حتی وقتی بهش گفتم دارم میرم سرکار،هیچی نگفت و فقط تلویزیون رو خاموش کرد.همین!.اصلا خیلی روم غیرت داره و براش مهمم!.اون سری که می خواستم برم بیرون،شالم رو انقدر عقب کشیدم که با یه پوف از سرم می افتاد.یه کلمه نگفت بکش جلو اونو...اصلا غیرت صفر درصد!.یه سری با مخ افتادم زمین و شیشه رفت تو پام،بالا سرم بودا ولی راهشو کج کرد رفت تو اتاقش!.مهربونی و دلسوزی صفر درصد!.کلا جوری زندگی می کنه انگار که من نیستم تو این فکستنی!.انقدر توی خونه خسته شدم که مجبور شدم برم سرکار.توی دوتا درمانگاه بزرگ وابسته به اداره کار میکنم و شنبه ها و سه شنبه ها و چهارشنبه ها اونجام نیمه وقت ولی پنج شنبه ها تمام وقت.فقط دوشنبه ها خونه ام. یکشنبه ها هم یا خونه تمیز می کنم و در کل فقط دوشنبه ها استراحت می کنم!.دوشنبه ها هم که ارمیا ساعت یازده شب میاد خونه!جوری شیفت هاش رو پر کرده که پنجشنبه بیکار باشه!جمعه ها هم که هر دومون جنازه ایم!یا خوابیم یا بیداریم و من دارم اینترنت گردی می کنم واونم پاورپوینت درست می کنه!.خزِ پاورپوینت سازی رو دراورده!تازه زرت زرت کتاب می خونه!خدایی نَمُرد؟مگه درسشو تموم نکرده؟.. راستی،خیلی دلم گرفت که ادامه ندادم و تخصص نگرفتم.چند تا دلیل داشت.یک،موقعی که همه واسه آزمون می خوندن من داشتم واسه ارمیا نقشه می ریختم! دو،از آزمون جا موندم!سه،خدایی اگه دانشگاه داشتم دیگه نمی رسیدم برم کار کنم.کار رو بیشتر ترجیح می دادم. البته بگما دوست داشتم استاد بشم ولی بیشتر دلم می خواست کار کنم و مردم رو دوا درمون کنم..دو جا کار می کنم که خیلی جو متفاوتی دارن.یکیشون که وابسته به خودِ علوم پزشکیه و اون یکی وابسته به نیروی انتظامی!.یه منکراتی داره که دیگه وقته چادر بکنه تو سرم!.منم اون سری تو روش در اومدم و جوابشو دادم.والا...انقدر به منِ دکتر گیر میده انگار مستخدمم!. وقتی از فکر بیرون اومدم دیدم ارمیا غذا خورده رفته و منم مث دیوونه ها زل زدم به رو به روم!غذامم که یخ کرده بود.یه کمی خوردم تا از گرسنگی نمیرم و بعد هم میز رو جمع کردم.اوووف،به شدت دلم می خواد لباس بخرم!با خستگی و بی حالی روی تختم خزیدم.از خستگی جنازه بودم،از بس زحمت می کشیدم.یه زن فداکاری بودم واسه خودم!..قرار شد فردا الهام و روناک بیان تا بریم بیرون و من لباس بخرم.الان تقریبا وقت مسافرته و بیرون رفتن!..این تازه عروسا که کلی لباس دارن ولی من واسه عروسی فقط لباس عروسی خریدم!همین.توی این خط،قول دادم چشم رو خیلی چیزا ببندم،خیلی چیزا..

***

-من دارم میرم ارمیا...خوب؟

نگاهم کرد و گفت:خداحافظ!

اصلا نگفت کجا...بی غیرت روانی!.با اخم گفتم:غذا رو اجاقه!باید گرمش کنی،سرد نخور!خواستی گرمش کنی،بزار تو ماکروفر البته قبلش یه ذره آب بریز توش...آب نریزی بد مزه می شه...با ترشی هم نخور،چون معده درد میاره!.من رفتم.

اصلا حواسش به من نبود.درک!.من رفتم.تو این مدت فهمیده بودم آقا خیلی به خودشون میرسن و جون دوستن! منتها من نمی فهمم این آدم جون دوست چرا عین آدم غذا نمی خوره غذاها رو سرد سرد می خوره!عادت خیلی بدیه واقعا. خدایی من نمی دونم قبلا کی غذا بهش میداده..مامان و باباش هم که خارج زندگی میکنن و واسه عروسی اومدن و رفتن که دیگه نیان.یه خانوم پیدا کردم تو عروسی که از قضا زن دوست ارمیا بود (روناک)! البته دوست که نه،همکار! اون بهم گفت که نه ارمیا میره خارج نه اونا میان.البته گفت که ارمیا چهار سالی میشه که اومده و قبلا خارج بوده.حتی دانشگاهی که ازش فارغ التحصیل شده..حالا خوبه این روناکه رو پیدا کردم وگرنه باید کل زندگیم رو با شک و شبه می گذروندم که اصلا این عمو کیه؟..هنوز اونقدری پول تو دست و بالم نبود که برم ماشین بخرم!.ارمیا هم که اصلا به روی خودش نمیاره


romangram.com | @romangram_com