#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_155


من دیگه سیگار هم نمی خوام.رویا رو می خوام.دلم براش تنگه...می خوام ببینمش!دیگه نمی کشم. تف به این زندگی که فقط قیافه ی لعنتی ارمیا جلوی چشمم ظاهر می شد!دریغ از نشانه ای از رویا....رویا و رویا و رویا و رویا و رویا و رویا.. سرم رو روی میز گذاشتم.صداها آروم شد.بچه ها ساکت شدن.سامان دست روی شونه ام گذاشت و گفت:امیر داداش؟

نیما پرسید:امیر خوبی؟امیر....

فقط اون بین آرتمن بود که دوباره با تشر گفت:امیر،چرا اومدی؟

دلم میخواست گریه کنم.مرد هستم ولی بد کم اوردم.دوست دارم گریه کنم و اشک بریزم و آه بکشم و باز هم آغوش رویا رو آرزو کنم.مهمونی رو به اتمام بود.همه عزم رفتن کردن.ما هم به تبعیت از اونا بلند شدیم.تک تک ثانیه ها رو زجر کشیدم و دلم ترکید.سعی کردم غرورم بیشتر از این نشکنه...آروم کنار آرتمن و نیما راه افتادم.همه اصرار داشتن بریم ولی من گفتم برن و من با آرتمن میام.من هنوز به هدفم نرسیده بودم،من هنوز رویام رو ندیده بودم!....آندره و رهام و بردیا و نیما و سامان و روژان رفتن...

آرتمن:بیا بریم امیر...کار دیگه ای هم داری؟

سرم رو تکون دادم.یه ربع بعد سفیدی دامن کسی پدیدار شد.بعد هم خود طرف....حس اون لحظه ام وصف ناپذیر بود. با دیدن رویا تمام دنیا دور سرم چرخید.چقدر قشنگ شده بود.آرایش کرده بود.برای اولین بار بود که چهره اش رو با آرایش دیدم.چشمهای مشکی نازش درشت تر شده بود و من مات...قلبم درد گرفت و بغضم سر باز کرد.از این که رویا رو دیدم ولی مال من نبود.چرا مال من نبود؟ارمیا کنارش حاضر شد.نامردی که فرشته ی نجات من رو دزدید.دزد نامرد دست تمام زندگیم رو گرفت.به ماشین تکیه دادم.داشتم فرو می ریختم.لباس عروسی بهش میومد.انکار نمی شد کرد... فریبنده تر شده بود...انکار نمی شد کرد.توی چشمهای قشنگش شادی بود انکار نمی شد کرد...تمام نگاهش به ارمیا بود. نگاهش عاشقانه بود...انکار نمی شد کرد...حواسش به اطرافش نبود که یه عاشق دیگه هست...نمی شد انکار کرد...من خیلی بدبخت بودم نمی شد انکار کرد.دزد نامرد خم شد تا دامنش رو جمع کنه..نگاهش به من افتاد...تمام هستیم آتیش گرفت.دیگه نتونستم رو پاهام بمونم.محکم روی زمین خوردم.نگاهش تغییر نکرد.ناراحت نشد! اسمم رو صدا نزد... من اشک می ریختم و نا نداشتم داد بزنم.اشکم رو دید و واکنشی نشون نداد.یه مرد زمین خورد و عشقش دم نزد..

ببین شکستن من رو...قانع شدی؟..زانو زدم،همون چیزی که خواستی!

سوار ماشین شد.بی توجه به من!.....اون عاشق یکی دیگه بود،نمی شد انکار کرد..من زانو زدم نمی شد انکار کرد...براش مهم نبودم نمی شد انکار کرد...ولی من عاشقش بودم می شد انکار کرد؟...

-لعنت بهت امیر....چرا اومدی داداش؟

*رویا*

یه روز از زندگی مشترک من گذشته بود.ارمیا پیشم نخوابید و به محض ورود به خونه راهش رو سمت اتاق دیگه کج

کرد.یه تاپ سفید با شلوارک مشکی پوشیدم.یه گل سر هم به موهام زدم.یه برق لب هم به لبم زدم.از اتاق بیرون رفتم. یه صبحانه ی فوق العاده درست کردم.باید امروز رو حداقل خوب شروع می کردم.نگاهی به خونه انداختم.خونه ی خوبی بود.یه هال نسبتا بزرگ با یه دست مبل شیک استیل و تلویزیون و غیره..مدل خونه اینجور بود.در رو که باز می کردی سمت چپت آشپزخونه بود و سمت راستتم هال.دو تا اتاق خواب هم داشت.یکیش در تصرف من و دیگری در تصرف ارمیا...ارمیا یعنی چی؟..اینمباید ازش بپرسم..ولی اسم قشنگیه!.تو چشم من ارمیا بیش از حد خوشگل میومد با اینکه شاید واقعا نبود.مهم من بودم نه؟سفره رو چیدم.به سمت اتاق راه افتادم.خواستم دستگیره ی در رو بچرخونم که منصرف شدم ولی چه اشکالی داشت؟مگه اون شوهرم نبود؟هوم؟در رو باز کردم و رفتم داخل.خوابیده بود.لباس های دامادی رو تیکه پاره گوشه ی اتاق دیدم.ای لعنتی!رفتم بالا سرش..لعنتی توی خوابم مغرور بود.آروم بادی به غب غبه انداختم و گفتم:ارمیا...ارمیا جان پاشو...

جانم تو حلقم!.صداش زدم.کنارش روی تخت نشستم.تخت یه نفره بود.مال من دو نفره بود.دست روی بازوی ماهیچه ایش گذاشتم و تکونش دادم.چشماش خمار باز شد.به من نگاهی کرد.هیچ تغییری توی صورتش ایجاد نشد ولی بعد اخم روی پیشونیش نشست و گفت:کی به تو اجازه داده بیای تو؟

romangram.com | @romangram_com