#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_150
-اوه...بالاخره قانع شدی سنت زیاده؟
ادامو دراورد.مینا زد روی شونه ام و گفت:داماد امیره؟همون پسره که می گفتی؟
لبخند پر کشید ولی لحنم نه!گفتم:نخیر...داماد ارمیاست،استادم!
همه هو کشیدن...آنا خندید و گفت:تازه دندون منم درست کرده!فوق العاده استا...
گلاره رو از دور دیدم.اومد سمتم و بغلم کرد.بوسیدم و لحنش محزون بود:چقدر دلم برات تنگ شده بود رویایی!
-مرسی...دیوونه گریه نکنیا...روز عروسی من همه بزنین و بکوبین!
دم گوشم گفت:شنیدم انتقامم رو گرفتی...ممنون!
خنجر؟سعی کردم بحث های امیر خنجرهایی بر قلبم نباشه...و نیست!چون من حالا متعلق به عشقم،ارمیام.حالا دیگه آقا بالا سر من مردی مغرور با دو تا برق نفرت بود!نه خاکستری های نم دار امیر...
ترانه با لباس صورتیش خندید و گفت:احسان سلام رسوند بچه ها...
اخم های پگاه اتوماتیک تو هم رفت و گفت:منم سلام به عمه اش می رسونم!
با مرور خاطرات احسان و سر به سر گذاشتنامون خندیدم و گفتم:خدایی ترانه حیف شدیا...
ترانه دست از دلش گرفت و گفت:نه بابا...به خدا احسان خیلی خوب و مهربونه!
گلاره آروم دم گوشم گفت:تارا رو نمی بینم!کوش؟
romangram.com | @romangram_com