#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_144


آرتمن تقریبا داد مانند گفت:این؟...

برگشتم نگاهش کردم.اونا رفتن و آرتمن هنوز به رو به روش خیره بود.متحیر پرسیدم:خوبی؟

برگشت سمتم و با اخم پرسید:اسم خواهرت چیه؟

دهن باز کردم تا بگم رویا که خودش گفت:رویا...درسته؟

متعجب گفتم:تو از کجا می دونی؟

به رو به رو نگاه کرد و گفت:رویا...آرمان...همدان...رویا..رویا...ارمیا...اوووووف.

محکم زد به فرمون که صداش پیچید...وا...این چشه؟! این منظورش کی بود؟این پسره؟

سرش رو بلند کرد و گفت:وای..امیر چی پس؟

گوشیش رو بیرون کشید.یه شماره رو گرفت و گذاشت کنار گوشش...صدای بوق ممتد از این ور خط هم میومد.شماره ی دیگه ای رو گرفت.هیچکدوم جواب ندادن.ماشین رو روشن کرد و مثل برق راه افتاد..جرعت نداشتم یه کلمه حرف بزنم. اصلا تمام ناراحتی های خودم یادم رفته بود.متحیر بودم که این چشه؟جلوی عمارت موند و بوق زد.البته بوق رو گرفته بود محکم...در باز شد و اون به داخل روند.سریع زد رو ترمز.برگشت و گفت:

-پیاده شو برو..

ناخودآگاه مضطرب پرسیدم:کجا میری؟

ولی اون انقدر درگیر بود که نگرانی موج زده توی چشمهام رو ندید.گفت:دارم برمی گردم تهران

پیاده شدم.نگاهم کرد و بعد با جدیت تمام گفت:تو این مدت وقت داری وکیل رو پیدا کنی.برگردم دعوائه اگه نباشه!برو

romangram.com | @romangram_com