#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_138
گوشی رو دید و بعد با اخم سرش رو بلند کرد.جو بهتر شد و پدرم و پدرش حرف زدن ولی...
مامان با لحن خاص خودش رو به ارمیا پرسید:مادرتون چرا چیزی نمی گن؟
ارمیا هم با اون صدای بمش گفت:جولیا نمی تونن فارسی حرف بزنن.
مامان سری تکون داد.من هم ساکت موندم تا اینکه با اشاره ی پدرم بلند شدم و دو تاییمون به سمت اتاق راه افتادیم. در اتاقم رو باز کردم و زود تر از من جلو رفت و روی تخت نشست.
-این مراسم کجا شبیه خواستگاریه؟
با اخم نگاهم کرد و با تشر گفت:هیچ جاش...از همون جاش خونه ویرانه که عروس خانوم میاد به زورخواستگاری میکنه!
مغرور گفتم:مجبورت نکرده بودم.
-اِ؟که اینطور...
-داری چوب گندکاری خودتو میخوری!
-نرو رو اعصاب من دخترجون!
خواستم دهن باز کنم جواب بدم که بلند شد و توی چشمام خیره شد و گفت:این بازی رو تو شروع کردی من تموم می کنم!
اون رفت و من مات این شدم که اولین بار بود که تا این حد بهم نزدیک شد و توی چشمام خیره...دوستش داشتم،یقین داشتم که دوستش دارم.خون به تموم صورتم هجوم اورد و من متحیر و غم زده به خاطر تاخیرم از اتاق بیرون رفتم.
***
romangram.com | @romangram_com