#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_128


با خشم نگاهش کردم و گفتم:شک داری بهم؟

-نه ندارم.فقط برام سواله چرا باید نگاهت کنه و برات سر تکون بده اونم با خشم...نکنه یهویی دیدتت؟ها؟

باید آرومش میکردم.ته داستانِ من با امیر نبود ولی باید آرومش می کردم.سرم رو پائین انداختم و گفتم:

-ازم خواستگاری کرد،واسه داداشش ولی من ردش کردم.اونم رفت!همین...

-و تو چی گفتی؟

-گفتم من با امیر دوستم و اصلا قصدی واسه ازدواج ندارم.

بغلم کرد.ازم معذرت خواست و من مُردم...احساس عذاب به جونم افتاد.از آغوشش آروم بیرون اومدم چون می دونستم این آغوش دیگه مال من نیست!.دیگه توش احساس گناه داشتم.به خاکستری های چشماش زل زدم و فقط حس پشیمونی و عذاب وجدان تموم سر تا پام رو گرفت.کاش امیر تو بازیم نبود.رویای پلید بیدار شد و زدم به سازِ بیخیالی!

چه دیر یا زود باید بگم بهش.نه؟باید متقاعدش کنم ولی....

*تارا*

با لباس سیاه بین مردم می گشتم.تسلیت هاشون به قلبم نمی رسید چون اون غمگین تر بود.هوا گرم بود.خب،تابستون بود مثلا...تابستون بود که شدم خانوم این خونه؟آره؟.تابستون بود که تمام حرف و حدیثها رو به جون خریدم و شدم خانوم بزرگ خونه؟تابستون بود که خدمتکارا جلوم خم شدن و اومدنم رو به خونه تبریک گفتن؟تابستون بود که به عشقم رسیدم؟تابستون بود که سالارخان...

متوقف شدم.قلبم تیر کشید ولی جلوی این گروه مگس دور شیرینی خم نشدم،باید می دیدن که زن خان بزرگ، نمیشکنه...ولی!دریغ که زن سالار خان،خانوم این خونه،داره نابود میشه و شده!داره ذره ذره از نبود حامی و تکیه گاهش آب میشه!آخ،سالار خان!

با ورود کسی به سالن،صدای همهمه و موج تسلیت دوباره از سر گرفته شد.برگشتم و نگاهم به قامت بلندی افتاد که توی جامه ی سیاه به نظرم بلندتر رسید.بین جمعیت حرکت می کرد و همه با احترام به او تسلیت میگفتند.من مات روی هشتمین پله ی اشرافی ایستاده بودم.جایی که واسه اولین بار آرتمن رو دیدم و اون زل زد توی چشمام و گفت چشمات خیلی بدرنگه.تنها حرفی که گفت.سالارخان خوشحال می شد وقتی آرتمن احوالش رو میپرسید.هنوزم یادمه روزهایی که آرتمن میومد از همیشه بهتر بود.برام میگفت که این جور عذاب وجدانش کم رنگ تر میشه...سالارخان کجایی؟من واقعا بهش احتیاج داشتم...

سمانه صدام زد:خانوم...خانوم...یزدان خان بیدار شدن.

romangram.com | @romangram_com