#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_124


یه لحظه نگاهم کرد و بعد مستاصل گفت:منظورم اینه ما با هم دوستیم و منم تو رو اندازه ی یه دوست معمولی دوست دارم.نمی دونم تو منظورت چیه؟! ولی من...

پریدم وسط حرفش و گفتم:ولی من خیلی دوست دارم،نه به عنوان یه دوست معمولی..به عنوان عشقم!من همون روزی که زنگ زدی گفتی بیا امیر تصادف کرده ازت خوشم اومد.کم کم از همه ی اخلاقات خوشم اومد و حالا...

کلافه گفتم:نمی دونم چی درسته چی غلط!من اومدم حرفمو بزنم.نزارش پای خیانت به امیررایا!بزارش پای حس مردانه و مالکیت و دوست داشتنم.!من اومدم حرفمو بزنم و واگذارش کنم به خودت!

مغرور گفت:یعنی چی؟من چی بگم به تو؟اگه بگم نه که مسلما ناراحت میشی و اگه بگم آره هم...اصلا از ذهنت خطور نمی کنه که این دختره از اون خیابونیاس و به امیررایا که اینقدر در حقش لطف کرده خیانت میکنه؟به روم نمیاری؟

حق با اون بود ولی من می خواستمش.گفتم:من میخوامت...دوست دارم!مطمئن باش اینجور توی ذهنم پازل رو می چینم که تو هم منو دوست داری نه اینکه به امیر خیانت میکنی!

دوباره با همون لحن کوبنده گفت:یعنی واقعیت رو نادیده می گیری؟

امروز سعی در نابودی من داشت.نگاهم رو بهش دوختم ولی اون هنوزم چشماش مغرور و بی رنگ بود.سعی کردم خودم رو نبازم.آروم و شمرده گفتم:واقعیت چیه؟تو بگو رویا...

خودش رو جلو کشید و گفت:اینکه یا من یا تو داریم به امیررایا خیانت میکنیم.پیشنهاد تو و قبول کردن پیشنهادت هر دو خیانت به امیره!واقعیت اینه که من و تو داریم امیر رو....این یه بخش از واقعیته!مطمئن باش بقیش از این بدتره!

مغموم و نا امید گفتم:پس من چی؟تکلیف من چیه؟

-فراموشم کن!

خیره شدم و سرم رو بلند کردم و اینبار مطمئن گفتم:امکان نداره،نمی تونم!

-می تونی...

-نه!

romangram.com | @romangram_com