#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_121


سمج سرش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:تو بامزه..

-ترسوندیم روانی...راستــــی،بابات خوبه؟مامانت چی؟

-همچین گفتی راستی گفتم حالا چی می خوای بگی...خوبن!مامانم ازت خوشش اومده...کلیک کرده دختر خوبی هستی! بابا هم که تا اسم تو میاد یادِ رادمنش میوفته به من چپ نگاه میکنه!

-وای از دست تو امیر!بابات حتما از من بدش میاد!

خندید و گفت:نترس!ببین پسرش چقدر عاشق شده بیخیال میشه!

-امیــــــــــــر...

-مگه غیر از اینه؟! رویا اصلا شاید نتونی درک کنی چقدر دوست دارم...اولین باره همچین از یه دختر خوشم اومده!

باز هم داغ شدم از عذاب وجدان.رویا رو کشتم،شدم همون رویای قوی و گفتم:منم دوست دارم.

سکوت طولانی رو شکوندم و گفتم:از خودت بگو بازم...

سرش رو برداشت و حالا سر من روی شونه ی اون بود.بعضی وقتا از خاطراتش می گفت.

-خوب از رفاقتم با آرتمن میگم برات...من وقتی با آرتمن دوست شدم که ده سالش بود.میدیدمش توی مدرسه ولی یه سری اتفاقی داشتم با چند تا از پسرها دعوا می کردم که کفشهام داغون شد!کرم داشتم بهشون گفتم گامپوهای جا شامپو

و اونا هم افتادن به جونم...بعدش هم واسه اینکه مامانم نفهمه بردمشون کفاشی..یه مرد پیر شاگردش رو صدا زد و بعد از چند دقیقه من آرتمن رو دیدم.صورت روشنش بین سیاهی های واکس پنهان مونده بود.یه چرم و سوزن بزرگ دستش بود.یه بلوز کهنه ی قهوه ای تنش بود با شلوار های راحتی آبی،از اونا که عکس شمشیر داشت.تک تک ثانیه های اون روز یادمه..باورت میشه چقدر گذشته و من هنوز غم توی چشمهای آرتمن یادمه؟هنوز یادمه غرورش جلوم شکست ولی گریه نکرد.چشم ازم گرفت و به جاش کفشهام رو گرفت.نگاهم دنبالش بود.توی ذهنم نمی گنجید که پسری همسن من کار کنه...کفشها رو داد دستم و رفت تو اتاقک...دلم گرفت و شکست..رفتم و کلی فکر کردم.تا یه هفته آرتمن از کنار منم رد نمی شد.شاید ازم بدش میومد.من با خودم فکر کردم،به درو دیوار زدم،خلاصه منم تصمیم گرفتم برم کنارش کار کنم.خوشم ازش اومد.از خودم خجالت کشیدم که هر چی می خواستم داشتم!رفتم و با اصرار به کفاش اونجا مشغول به کار شدم.آرتمن که رسید با دیدن من توی اون لباس های کهنه و جارو به دست خشکش زد.پرسید تو اینجا چیکار میکنی و من تنها گفتم کار میکنم...بازم باهام سرسنگین بود.فقط بهم میگفت که چطور کفش تعمیر میکنن..خلاصه من اونجا کار میکردم و از بابا آفرین می شنیدم و از اهورا خاک تو سرت! انقدر من و آرتمن باهم سرد بودیم که باهم گرم شدیم.از شدت سردی با هم صمیمی شدیم و اونم گفت از زندگیش..از مشکلاتش..از همه چی!منم برای خودم درد ساختم و گفتم..دروغ نگفتم،حتی یه کلمه ولی همه چی رو براش نگفتم.منو یه بار برد خونه اشون.مامانش یه خانوم خیلی مهربون بود.یه خونه ی کوچیک و فندقی داشتن...اون روز سر من زخم شده بود و مامانش درمونم کرد.نمی دونم چقدر با هم صمیمی بودیم و رفت و آمد داشتیم.تا اینکه من شد شونزده سالم و قرار شد آرتمن بیاد خونمون..خیلی ترسیده بودم،چون تا حالا اون فکر میکرد من یکی ام عین خودش! اون اومد و باور نمی کرد این عمارت بزرگ خونه ی ما باشه! با ترس و استرس براش گفتم از اینکه من اینا رو گفتم تا اون آروم باشه و این حرفها هم بخاطر خودش بوده!بغلم گرفت و کلی گریه کرد. نمیدونی چقدر خوشحال شدم که اون بزرگ تر از اون بود که منو نبخشه،درک کرد که برای دوستی باهاش مجبور بودم! ازم تشکر کرد و گفت که من ته رفاقتم که بخاطرش توی اون کفاشی کار کردم.البته اون کفاشی هم برای من یادآور تجارب زیادی بود.من اونجا سختی کشیدم،فهمیدم،خوابیدم و خلاصه خیلی چیز..از اون به بعد بهتر شد،با اینکه آرتمن اصلا دوست نداشت اما بابا تا حدودی زیر بال و پرشون رو گرفت.بابا بهش گفت که اون پسرشه و بابا هم جای باباش!اون خونه ای که تو دیدی و شرکت آرتمن همه مال خودشه!با زحمت خودش و بابا هم در حد همون بابا کمکش کرد.لطفش رو دریغ نکرد.آرتمن بیشتر از اون که پول بخواد حمایت بابا می خواست که بابا دریغ نکرد.من تمام جیک و پوک آرتمن رو می دونم و اونم همین طور...چیزی نیست که آرتمن ندونه!من آرتمن رو مثل اهورا دوست دارم...عین برادر حقیقی خودم! آرتمن واسه من بیشتر از اینا مهمه!بیشتر از اینا رویا...تا تهش باهاش هستم،تا تهش!رفاقت آرتمن با من،واسه من مقدس تر از تموم قسمهای دنیاس!

-وای امیر...هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد آرتمن رو دوست داشته باشی..فکر می کردم برات صمیمی باشه تا همین حد!

romangram.com | @romangram_com