#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_119


خندید و گفت:بفرمائید دوشیزه خانوم.

رفتم نشستم.نشستم تا بفهمه برام مهم نبود.هفته ی پیش برام مهم نبود...نه نبود!و این باید ثابت می شد!

-ازم دلخوری؟

برگشتم سمتش و گفتم:باید باشم!؟

شونه بالا انداخت و ماشین رو راه انداخت.اخم کردم و گفتم:کجا؟

-می خوام با هم حرف بزنیم.

-حرفی باهات ندارم.

-حرفهای منو بشنو.

-من هیچ وقت حرفهای یه ترسو رو نشنیدم.من حرفهای یه قوی و نترس رو گوش میدم.من آدمهای جاه طلب رو تائید می کنم نه اونا که به خواسته هاشون پشت می کنن!نه..بزن کنار پیاده شم.

زد کنار و قفل مرکز ی رو فعال کرد.نگاهم کرد و گفت:من نمی دونم!میگی به امیر پشت کنم و...اصلا رویا منو قبول می کنه؟این مشکل دل منه که اشتباه عاشق کسی شد که خواستنش خیال محال و فکر کردن بهش شکستن غروره!می فهمی همش مسخره اس!

-رویا یا امیررایا؟

متحیر خندید و گفت:چی؟

کلافه براق شدم توی چشماش:امیررایا یا رویا؟کدومشون رو بیشتر دوست داری؟کدومشون رو می خوای؟یا امیررایا یا رویا...

romangram.com | @romangram_com