#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_110
-چیه؟چرا اینجور نگاهم می کنین؟یعنی نمی تونم به شوهر خودمم محبت کنم؟
تهمینه خانوم سرزنشگرانه گفت:خانوم،شوهر شما خانه!خان یه ایله!صد نفر تا کمر براش خم میشن..جوونک بیست ساله که نیست!منم به خاطر خودتون می گم...
خندیدم و گفتم:نگاران نباشین خانوم...سالار خان همینا رو دیده عاشق شده!مردِ عاشق هم بیست سالشه!سن اونی نیست که تو شناسنامه اس...سن،تازگی قلبه!انقدر هم حرص نخورین...فعلا که فقط خودمونیم....
تهمینه خانوم سرش رو تکون داد و منم رفتم بالا...به اتاقمون نزدیک شدم و سینی میوه و شربت رو توی دستم محکم کردم.در زدم و وارد شدم.
سالار تا منو دید اخم کرد و گفت:چرا چیزهای سنگین بلند می کنی؟من این همه خدمتکارو اسه چی استخدام کردم؟هوم؟
سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم: بیخیال سالارخان...دنیا دو روزه..خوب،امروز چه خبر؟
پوفی کشید و گفت:هیچی...امروز رفته بودم شرکت... می خواستن چند تا مواد رو صادرات کنن...خوب تو چی خانوم؟
با دست به روی پاش اشاره کرد و منم با شرم و حیا نشستم که موهام رو نوازش کرد.خندید و گفت:چرا خجالت می کشی؟
سرم رو به سینه اش چسبوندم و گفتم:هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز شما رو ببینم و تازه زنتونم بشم!والا دیدن شما توی رویاهای من بود.روزی که اومدم تو این خونه و شما قبول کردین هر چند وقت یه بار بیام انگار دنیا رو بهم دادن... مامان و بابا هم اول باور نکردن...یادش بخیر!
موهام رو بوسید و گفت:نرفتی به خانواده ات سر بزنی؟
یه سیب رو پوست کندم و گفتم:چرا اتفاقا...ولی خونه نبودن.
تکه ی سیب رو خورد و گفت:دیدی چه بچه ی بابرکتیه...نیومده داره همه چی رو راس و ریس میکنه!منم تو مناقصه برنده شدم...
متعجب گفتم:واقعا؟
romangram.com | @romangram_com