#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_105


خواستم بحث رو عوض کنم..تنها چیزی که به ذهنم رسید رادمنش بود.اخم وحشتناکی کردم و گفتم:الان وقت ایناس؟ سامان بلند شو بریم یه شکایت شیک بنویسیم...

سامان رنگش عین گچ شد...به رادمنش اشاره کرد و ابرو بالا انداخت...دست گذاشتم رو شونه ی آرتمن گفتم: خودت بلند شو داداش...اینا یه مشت سوسکن!محض ترسوندن دخترا آفریده شدن!

پگاه شر که یه لات پایه بود داد زد:هوی...بفهم چی میگی!

نگاهش کردم و گفتم:تنها کسی که حوصله اش رو ندارم تویی...پس لال!

خواست چیزی بگه که نگاهمون رفت سمت رادمنش...اخم کرد و گفت:شکایت چی؟

آرتمن نعره زد:شکایت پیچ پیچی...زدی ناکار کردی باید دو تا هم بخوری یا نه؟اون موقع که رویا رو زیر گرفتی به اینجاشم فکر می کردی...

رادمنش اخم کرد و گفت:مثل اینکه شما حالیتون نیست!میگم این خانوم خودشو پرت کرد جلوم شما میگی زیرش گرفتم؟این از ترس از هوش رفته..ماشین لمسش هم نکرده!

آناهیتا گفت:آره...لمسش نکرده که هنوز به هوش نیومده...بیشین بینیم باو..

بیشتر اخم کرد و روش رو برگردوند و چارتا فحش توپ بهمون داد...اومد برم دکوراسیونش رو مرتب کنم که آرتمن بازوم رو کشید و گفت:خره...حداقل اگه چیزی شد بزار من برم بزنم..الاغ این جناب استادته!بخدا بابات بفهمه سرت رو از تنت جدا میکنه!بشین ادای غیرتی های عصبی رو درنیار که به ابروهای برداشته ات نمی خوره!

-خفه...من ابرو برداشتم؟

خندید و زد روی شونه ام:به امید خدا بر میداری...

دستم رو روی سرم کشیدم.اووووف رویا...چرا این اتفاق باید برای تو بیوفته و بین این همه ماشین باید با رادمنش تصادف کنی که توی یکی از شرکتهای بابا سهام داره؟!پوووف...کلاف زندگی من همیشه حیطه ی بابام می پیچه!این چه سحریه که خونده شده به زندگی من؟اما این سری بابا از من نمیگذره..کلی گشته تا همچین دوندونپزشکی رو پیدا کنه و به سمت خودش بکشونه..دوباره با یادآوری گستاخیش اخم کردم و با بی خیالی از ذهنم یه چیز خطور کرد:جهنم!

*رویا*

romangram.com | @romangram_com