#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_103
انقدر ترسناک شده بود که من داشتم پس میوفتادم.با دست به اتاق اشاره کردم.نزاشتن بره داخل..ملاقات ممنوع بود. دکتر گفته بود باید بیست و چهار ساعت از وضعیتش بگذره تا به هوش بیاد.!..از پشت شیشه مات رویا شد.مشت زد و آرتمن کنارش وایساد تا آرومش کنه...رادمنش بیخیال نشسته بود و با گوشیش ور می رفت.عصبی شدم.امیررایا رو به زور نشوندیم.
-همه زندگیم داره جلوم نابود میشه..وای..کاش نمی رفتم فرانسه!
یهو چشماش خون شد و رو به من گفت:کی بوده؟
باید رادمنش آدم میشد.به رادمنش اشاره کردم.امیررایا انگار تازه اونو دیده بود.با حرص رفت سمتش و اونم بلند شد ولی یه سیلی محکم نوش جون کرد.یقه اش رو گرفت و با چشمای به خون نشسته اش به رادمنش بی تفاوت نگاه کرد و غرید:زدی دختر مردم رو روی تخت انداختی نشستی پا رو پا انداختی با گوشیت ور میری؟
رادمنش بی تفاوت نگاهش کرد و گفت:من که از قصد نزدم.اون خانوم بی هوا جلوی من پریدن...
امیررایا محکم به دماغش مشت زد که خون جاری شد و دعوا سر گرفت..آرتمن رفت تا اونو جدا کنه...آندره و سامان و نیما هم از در اومدن و با دیدن دعوا خوراکی ها از دستشون افتاد و رفتن سمتشون.پرستار نگهبانی رو خبر کرد.اما من خنک می شدم.صدای جیغ هیچ کسی نمیومد.ما همه از مشت خوردن رادمنش خوشحال بودیم.نگهبانی اومد و اونا رو خواست جدا کنه ولی مگه می شد؟جلوی چشمای امیررایا خون بود و خون...فقط می زد.همه رفتن سمتشون و سعی می کردن جداش کنن اما انگار نه انگار...توی اون هیری ویری اندره رو دیدم که یه مشت زد تو شکم رادمنش...ولی این بشر از سنگ بود...امیررایا و آندره بهم نگاه کردن..آندره سری تکون داد و دست بقیه رو از گردن و بدن امیررایا جدا کرد و اونم رادمنش رو روی زمین انداخت و می زدش.البته نگم که امیررایا هم تا می خورد کتک می خورد.رادمنش قوی تر از این حرفا بود.افتاد رو امیررایا.آرتمن کنارش زد و گفت:کشتی دختر مردمو روتم زیاده؟
آرتمن که فحش رکیک هم میداد...اما بقیه تا حدی حرمت استاد بودنش رو نگه می داشتن...بقیه از یه طرف هم می ترسیدن...رادمنش کت تیکه تیکه شده اش رو بیرون کشید و عصبی گفت:بزنین...آدمتون می کنم جوجه ماشینی ها..
آرتمن عصبی گفت:تو سگ کی باشی که ما رو تهدید کنی؟
والا منم خودمو خیس کردم.چنان نگاهی بهش کرد که منم آب شدم.تف کرد و گفت:تو کی هستی؟اصلا تو اینجا...
آرتمن پوزخند زد و گفت:نترس من جوج نیستم که تو مرغ باشی..من دانش جوت نیستم!
-نیستی که نیستی...دستم که نشکسته!
اومد سمتش که یه ایل پسر بهش حمله کردن...آندره داد زد:خودم برات می کشنمش!
حالا خوبه تو اون کشمکش مشخص نبود کی به کیه! سیما با هق هق زد زیر گریه و گفت:رویا رو تخته اونوقت اینا که ادعاشون میاد به فکرشن فقط به فکر زور بازوشونم..اومدن سالن کشتی کج!
romangram.com | @romangram_com