#فانوس_پارت_94
ـ فراموش کردن سوالای ذهنت برام بزرگترین هدیه است.
سری کج کردم وگفتم: داری تو عمل انجام شده قرارم میدی؟
ـ تو فکر کن آره.
ـ توکه نامرد نبودی.
ـ هستم باران. من نامردترین مرد روی زمینم. الانم اگه کار نداری برم بخوابم.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم. ازپله ها بالا رفت وکمی بعد برق راه رو خاموش شد. هیچ وقت نتونسته بودم زبونش رو باز کنم. همیشه یه سد خیلی محکم در برابر تمامی سوالام میکشید. سدی که هیچ وقت نتونستم بشکنمش. کلافه تلوزیون روخاموش کردم وبرگشتم توی اتاقم.
دفتر روی میز دوباره وسوسه ام کرد برای نوشتن. رفتم کنار پنجره و بازش کردم. هوای خنک نیمه شب صورتم رو نوازش میکرد. ستارها توی آسمون بهم چشمک میزدند. زیر لب گفتم: خدایا... خودت همه چیز رو درست کن! همه چیز رو.
پنجره رو بستم ونشستم پشت میز. دفتر رو باز کردم ونگاهی به آخرین ورق نوشته هام انداختم. یه دور دیگه خوندمش و زیرش یه خط کشیدم. از اول سطر شروع کردم به نوشتن: سومین شب حضورش بین اون جمعیت با یه بغض شروع شد.
هوای سرد پاییزی به پوست برهنه اش میخورد ومور مورش میشد. سرش پایین بود ودر برابر هیچ حرکتی واکنش نشون نمیداد. بدون حرف سینی رو بین جمعیت میچرخوند وحتی گاهی مجبور میشد بین حصار دست هایی گیرکنه. تمام سعیش براین بودکه بغضی که توی گلوشه نشکنه. نمیخواست هیچ کس ضعفش رو ببینه. حداقل نه حالا.
تا همون ساعتی که شب پیش کار کرده بود توی محوطه موند تا اینکه سیروس صداش کرد. با نگاهی که سیروس بهش انداخت فهمید باید چی کارکنه. درمقابل چشم های به خون نشسته ی مجید سینی رو روی میز گذاشت و برگشت توی اتاقش. لباس هاش رو عوض کرد واز پله هاپایین اومد. عماد کنار ماشین منتظرش بود و این رو با یه لبخند به اطلاعش رسوند. سرش رو پایین انداخت تا کسی لرزش چونه اش رو نبینه. بدون حرف سوار ماشین شد ومنتظر عماد که بیرون باسیروس حرف میزد موند.
romangram.com | @romangram_com