#فانوس_پارت_107
برگشتم وبه چهره ی بهم ریخته اش نگاه کردم. موهاش توی پیشونیش پخش شده بود وکمی هم ته ریش داشت. باوجود تمام خستگی که از سر و کولش میبارید اما نگاه هفت رنگش مثل همیشه براق و خیس بود واین بار کمی به سبز میزد. لبخندی به صورتش پاشیدم وگفتم: سلام.
نگاهم کرد وگفت: رنگ روشن بهت میاد.
به لباس هام نگاه کردم. این اولین دفعه ای بود که پیش عماد رنگ روشن پوشیده بودم. شاید فقط بخاطر اینکه تولدش بود وحس کردم باید یکم با قبل تفاوت کنم. سرم رو پایین اندختم ودوتا پیش دستی برداشتم. ظرف کیک که شکلات روش کاملا آب شده بود رو باچاقو گذاشتم جلوش وگفتم: تولدت مبارک.
لبخند پر رنگی نثارم کرد وگفت: مرسی بانو!
دلم حالی به حالی شد ولی به خودم نهیب زدم: یادت باشه تو فقط خواهر اونی.
دوباره با لب ولوچه ی آویزون لبخند کمرنگی نثارش کردم و منتظر موندم که کیک رو ببره. سرش رو کج کرد وگفت: برام شمع روشن نمیکنی؟
باتعجب گفتم: شمع؟
ـ خوب آره!
ـ خوب... شمع ندارم.
ازجاش بلند شد وگفت: چرا داریم. در یکی ازکابینت های بالایی رو باز کرد واز طبقه ی آخرش جعبه ای رو برداشت. به اندازه ی 35 تا از شمع های کوچیک داخلش رو در آورد و روی کیک گذاشت. بافندک گاز شمع ها رو براش روشن کردم و منتظر موندم که فوت کنه. با لبخندگفت: بشین رو به روم.
روی صندلی نشستم وبه چشمام که زیر نورشمع ها مدام تغییر رنگ میداد نگاه کردم. نمیدونم چرا ولی بی اختیار چشمام خیس شد. چشماش رو بست وبعد از چندثانیه شمع ها رو فوت کرد. فوت کردن شمع ها با چکیدن یه قطره اشک از توی چشمام همراه بود. برای اینکه بهونه ای داشته باشم با رفتاری ساختگی گفتم: چه خبرته؟ همه ی دودش رفت توی چشمم.
romangram.com | @romangram_com