#فانوس_پارت_103

سرم رو پایین انداختم واشکی که توی چشمام جمع شده بود رو گرفتم. فنجون قهوه رو جلوش گذاشتم وگفتم: من میرم بخوابم.

باخنده گفت: حالا که من نمیخوام بخوابم تومیری بخوابی؟

سری کج کردم وگفتم: نمیخوام مزاحمت باشم.

ـ تو کی مزاحم بودی؟

روی صندلی روبه رویش نشستم وگفتم: میشه یه سوال بپرسم؟

سریع گفت: نه!

باخنده گفتم: راجع به خودم نیست.

یکم نگاهم کرد وگفت: بپرس.

ـ میشه یکم از گذشته ات برام بگی؟ من هیچی ازت نمیدونم.

لبخندی زد وگفت: چی میخوای بدونی؟

ـ مثلا اینکه پدر ومادرت کجان؟

romangram.com | @romangram_com