#فقط_من_فقط_تو_پارت_82


از جا بلند شدم..آنا و آرمین هنوز داشتن با مامان سر و کله میزدن..

رفتم توی آشپزخونه و غذا رو گرم کردم و خوردم..بعدش رفتم اتاق آیلار...خوابیده بود..بالای سرش ایستادم به چهره ی معصومش توی خواب نگاه کردم...پیشونیشو ب*و*سیدم و زیرلب گفتم:

-دختر فقط خواهر کوچولوی خودم...جیگر منی...

آروم از اتاق اومدم بیرون که بیدار نشه...باید برای این سفر برنامه می ریختم تا بتونم یه حال گیری اساسی راه بندازم..وای چه سفری بشه...

وقتي رسيدم خونه مامانم رو ديدم كه از ناراحتي داره تو حياط رژه ي نظامي مي ره كلا عادت داره هر وقت كه ناراحته يا نگران و عصبيه همش راه مي ره احتمالا به خاطر همين هم هست كه اينقدر لاغره حالا من بدبخت بايد كلي به خودم فشار بيارم تا چاق نشم.

مامان تا منو ديد مثل اينكه فنر زير پاش ازاد شده پريد طرفم و گفت:

- كجا بودي تو؟! نمي گي من نصف جون شدم؟!!!

- مامان جان چتونه بازم شما؟! با الهه رفته بوديم بيرون بهتون كه زنگ زدم

- زنگ زدي گفتي ديرتر ميام نه سه ساعت بعد

- باشه مادر من حق با شماست با اجازتون من برم لباسام رو عوض كنم

و با اين حرف زدم به چاك ...چون اگه يه ساعت ديگه هم مي موندم مامانم غر مي زد.


romangram.com | @romangram_com