#فقط_من_فقط_تو_پارت_67

-اوکی..

اوه اوه چقدر کفش...فکر کنم مهمون داریم..

چیزی که اصلا حوصلشو ندارم..

وارد خونه که شدم همه سر میز شام نشسته بودن..

پس مهمان های عزیز اینا هستن..

اوف.....

خانواده ی داییم بودن..زن دایی مهری و پسرش آرشام و دختر سیزده سالش الهه..داییم فوت شده بود..

خدا رفتگان شما هم بیامرزه...

سلام بلند بالایی کردم و رفتم کنار میز ایستادم که مامانم گفت:

-بیا بشین عزیزم..

بعد هم با چشماش یه جوری نگاه کرد که التماس توی نگاهش موج میزد..

نگاهش دقیقا از این نگاه هایی بود که مادرها توی فیلم ها به پسرای معتادشون می کنن..

romangram.com | @romangram_com