#فقط_من_فقط_تو_پارت_51

-توی رگال هامون یه نگاه بندازید..

-خانم عجله داریم..میشه خودتون نشون بدید..

شیدا ناچار از جاش بلند شد و چند مدل بهشون نشون داد...دختره همش می گفت"نچ" آخرش هم پسره گفت:

-هر جور خودت می دونی...اصلا به من چه...

بعدش هم از بوتیک زد بیرون و دختره هم دنبالش..به شیدا نگاه کردم که مات شده بود به چیزی که دیده بود..بعد هم شونه ای بالا انداخت و نشست سر جاش و مدام زیر لب چیزی می گفت..بعدش یه دفعه ای گفت:

-آقای صالح؟

آهان..این از این دخترا بود که از راه ادب وارد می شد..پوفی کشیدم و جواب ندادم..دوباره گفت:

-با شما بودم

با لحن بدی که خودم هم اگه می شنیدم عصبی می شدم گفتم:

-چته؟

-با ادب باش آقای به اصطلاح محترم..من دارم میرم..الناز گفته تا نیم ساعت دیگه اینجاست..

چشمامو تنگ کردم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com