#فقط_من_فقط_تو_پارت_25
به خودم نگاه كردم موهاي مشكي بلند پيشوني نسبتا بلند كه البته به تركيب صورتم مياد چشماي مشكي پوست نسبتا سفيد و لباي قرمز كه يا يه رژ لب زرشكي محشر ميشن كلا من هميشه وقتي مي رم بيرون فقط رژ لب ميزنم همين و بس. يه ظاهر نسبتا خوب كاملا شرقي نه خيلي خاص نه زشت و غير قابل تحمل. با اين افكار دستمالمو برداشتم و صورتمو پاك كردم.
رفتم پيش مامان كه طبق معمول داشت با خاله زري حرف مي زد كلا اگه اين دو تا خواهر رو ده روز تو يه بيايون بي اب و علف بندازن بازم از حرف زدن كم نميارن.
اخه به من چه نوه ي دختر خاله ي ملوك خانوم عروسي كرده يا پس فردا شب تولد پسر دايي دخترعمو ي مامانمه! اين قدر خودم بدبختي دارم كه تولد خودمو هم يادم رفته تازه حالا مثلا متولد شده چه خدمتي به بشريت كرده به جز اين كه پول مردم رو بالا بكشه؟!!!!!
مردم هم خوشن والا
همين طور كه تو اين افكار بودم به ميز توي اشپزخونه راه افتادم و دو تا كلم از تو ظرف سالاد کش رفتم. مامان خيلي روي اين كار من حساس بود و من بر عكس عاشق اين كار.....
تصميم گرفتم به الهه يه زنگ بزنم چند روزي بود كه ازش خبر نداشتم با اين فكر رفتم بالا تا گوشيمو كه از يه مغازه دست دوم فروشي تو بازار موبايل مركزي خريده بودم بردارم ولي قبل از اون مي خواستم به نيما جونم سر بزنم.
نيما تو يه اتاق كه قبلا انباري خونه بود، بود. تو اين دنيا نيما به نظرم دوست داشتني ترين موجوده. ظاهرش درست مثل مامان بزرگ پدريمه پوست سفيد چشماي سبز و دست و پاي تپل و ناز. اروم در اتاقش رو باز كرد كه ديدم شكلاتايي رو كه براش خريدم تو دستش گرفته و اروم خوابيده.منم جوري كه بيدار نشه رفتم بالاي سرشو ب*و*سيدمش. هميشه دلم مي سوخت كه چرا تمي تونم واسه داداشم چيزاي بهتري بخرم ولي خب نيما به همينا هم راضي بود. از اتاق اومدم بيرون و اروم در رو بستم. بين اتاق من و نيما فقط يه متر فاصله بود. داشتم مي رفتم به الهه زنگ بزنم كه ديدم صداي گوشيم مياد.
romangram.com | @romangram_com