#فقط_من_فقط_تو_پارت_182
سخت بود. سخت بود کنارش راه بری ونخوای بهش نزدیک بشی. سخت بود جلوت باشه و نخوای نگاهش نکنی. تو فاصله 10 سانتی متریت باشه و روتو ازش برگردونی. خیلی سخت بود ...
اما مجبور بودم. باید نه تنها به اون که به خودم ثابت می شد که چه احساسی بهش دارم. شاید یه علاقه زود گذر بود و با کم محلی اون برطرف میشد.
اما نشد... علاقه کم اهمیت نبود ....
شیدا کنارم بود. می دیدمش ... باهاش بیرون می رفتم اما ساکت اما صامت . دلم براش تنگ شده بود. دلم این حضور خاموش و نمی خواست. دلم برای اون شیدایی که رو پشت بوم دیدم تنگ شده بود. برای شیدایی که به خاطر باد و شب و تاریکی و آزادیش خوشحالی می کرد، هیجان زده میشد تنگ شده بود.
دلم برای درد و دل باهاش حتی حرف زدن عادی در حد سلام و چه زوری تنگ شده بود. برای یه نگاه ساده اش. برای یه آرتین گفتنش. حتی برای یه لبخند کوچیکش تنگ شده بود. بی تاب نگاهش بودم. یه نگاه که یه امید کوچیک بهم بده.
اما .... سرد بود ... یخ بود ....
و من فهمیدم که حسم بهش ساده نیست. معمولی نیست. زود گذر نیست. شاید از خیلی قبلتر ها تو وجودم بود و من ندیدمش. از همون موقع که تو مغازه همه اش دنبال یه آتو بودم ازش تا باهاش کل کل کنم. تا جزش بدم و وادارش کنم که عکس العمل نشون بده. که از خودش دفاع کنه که مبارزه کنه و من با ل*ذ*ت به این دختر سرکش که در برابر هیچ کس کوتاه نمیاد نگاه کنم.
شاید از همون وقت از همون موقع که مدام انکارش می کردم و سعی تو ندیدنش داشتم تو اعماق وجودم با همه سلول های بدنم می دیدمش و حسش می کردم.
شاید چیزی ازش نمی دونستم اما فهمیده بودم که متفاوته که با بقیه دخترها فرق داره که شاید مورد اعتماد باشه و اینجا ... تو این کشور غریب با چمهای باز دیدمش.
همون روزی که از دست اون پسره نجاتش دادمش دیدمش. شاید هر دختر دیگه ای غیر از شیدا بود هم وقتی می دیدم یکی بهش حمله کرده نجاتش می دادم اما محال بود اون جور بهم بریزم. محال بود که اونقدر عصبانی شم و حرفهایی بزنم که بعدا" از گفتنشون پشیمون شم که بخوام جبران کنم که بخوام بخشیده بشم. محال بود که برای بخشیده شدن اون جوری رشوه بدم. برای بهتر کردن حال یه دختر اون کارها رو بکنم. که گل بگیرم که انقدر نرمش به خرج بدم.
ضربه نهایی وقتی بود که حس کردم شیدا رفته حس کردم مرده فکر کردم دیگه نیست. اون یه ضربه بود که بفهمم واقعا" حسم چیه ....
romangram.com | @romangram_com