#فقط_من_فقط_تو_پارت_136
تنها ورزشي كه توش ماهر بودم شنا بود از ده سالگي كلاس شنا مي رفتم و واقعا عاشق شنا بودم مامانم هم مربي شنا بوده البته حدود شيش هفت سال پيش. با اين فكر چيزامو جمع كردم و توي يه ساك دستي ريختم...
آرتین
وارد اتاقم شدم و در و پشت سرم بستم. م*س*تقیم رفتم رو تخت و خودمو انداختم روش. نشستم و آرنجمو تکیه دادم به زانوهامو سرمو گرفتم بین دستهامو انگشتهامو بردم تو موهام.
کلافه بودم. خسته بودم. بی قرار بودم. بریده بودم.
خسته، کلافه، بی قرار، بریده، از جدال با خودم با ذهنم با حسی که تو وجودم بود و نمی فهمیدمش.
چرا در برابر شیدا انقدر نرمش به خرج می دم؟ چرا وقتی پیش اونم یه آدم دیگه می شم؟
چرا امروز وقتی توی مغازه شلوار فروشی بهم گفت آقای صالح انقدر ناراحت شدم؟
چرا وقتی اونجوری بی احتیاط از خیابون می گذشت قلبم اونقدر تند می زد و بی قرار بودم؟ چرا با هر صدای بوق ماشینی نفسم بند میومد؟ چرا هر ماشینی که با سرعت از کنارش رد می شد می خواستم خودمو پرت کنم جلو تا ازش محافظت کنم؟
چرا بازوشو گرفت تا تنها نره تا آروم بگیرم که نگران نباشم.
من نگران بودم؟؟؟؟ آره من نگران بودم. دلواپس بودم که نکنه خطری شیدا رو تهدید کنه که این بی احتیاطیش کار دستش بده که تصادف کنه.
romangram.com | @romangram_com