#فقط_من_فقط_تو_پارت_122
تو یه لحظه، یه آن یاد بی پناهیش افتادم. یاد گیر افتادنش بین دستهای اون عوضی یاد تقلا کردنش یاد گریه هاش ....
تو یه لحظه ، یه ،ن به خودم اومدم. خودمو کشیدم عقب. از جام بلند شدم. و*ح*ش*ی .... آره من و*ح*ش*ی بودم. اگه اجازه می دادم اتفاقی بیوفته و*ح*ش*ی بودم یه آدم سست عنصر بی اراده.
اگه من کاری می کردم. اگه می ب*و*سیدمش چه فرقی با اون پسره روس داشتم؟ منم بی اجازه بدون تمایل شیدا این کارو انجام می دادم.
کلافه دستی به موهام کشیدم. نفسهام تند شده بود. عصبی شدم. بدون اینکه به شیدا نگاه کنم گفتم: امشب دیگه بسه. می تونی بری بخوابی. فردا صبح زود بیدار باش.
این و گفتم و پشتمو کردم بهش. یک دقیقه بعد صدای در خبر از رفتنش دا. عصبی و ناراحت خودمو روی تخت پرت کردم.
آرتین
از خواب بیدار شدم یادم افتاد که امروز چهارشنبه اس و چهارشنبه بازار. باید برم دنبال شیدا. اوف .....
حالا چه جوری با شیدا برخورد کنم؟؟؟؟
چرا؟ چرا دارم از خودم می پرسم که چه جوری باید باهاش برخورد کنم؟ اتفاقی که نیوفتاده. یعنی نزاشتم که بیوفته. چیزی تغییر نکرده. من همون آرتینم اونم همون شیدا. ماهام اومدیم که اینجا خرید کنیم برای بوتیک. یه رابطه کارمند و کارفرماست همین.
romangram.com | @romangram_com