#فقط_من_فقط_تو_پارت_114


چیزی نگفتم که اونم بی هیچ حرف دیگه ای رفت ... روی تخت دراز کشیدم ... بخاطر این که توی هواپیما نخوابیده بودم خیلی خسته بودم ... چشمامو بستم و بعد از گذشت چند دقیقه دیگه هیچی نفهمیدم...



از خواب که بیدار شدم لباس عوض کردم و تصمیم گرفتم برای این که حوصلمون سر نره به شیدا بگم یه سر بریم این اطرافو یه نگاه بندازیم ... اما خرید اصلی، از فردا شروع میشد ... باید به بابا نشون می دادم که اگه بخوام یه کاری رو انجام بدم می تونم ...

از اتاقم اومدم بیرون و رفتم دم در اتاق شیدا. چند بار در زدم اما انگار کسی توی اتاق نبود ... با تعجب سری تکون دادم.

تو راهرو رو نگاه کردم تا شاید پیداش کنم. دو نفر چسبیده به دیوار در حال ب*و*سیدن همدیگه بودن.

اومدم از کنارشون رد بشم که یه چیزی نظرمو جلب کرد.

دختر پسره به نظر آشنا میومدن. یکم دقت کردم و ....

این شیدا بود که تو حلق این پسر خارجیه بود. این پسره هم ... این که همون پسره توی هواپیماست.

اخمام رفت تو هم. درسته که مسائل شیدا به من ربطی نداشت اما دیگه نباید انقده بی جنبه بازی در میاورد. بزار یه روز بگذره بعد.

با اخم سعی کردم که رومو برگردونم که احساس کردم یه چیزی عجیبه. یه صدایی میومد. قاعدتا" ب*و*سیدن این دوتا نباید صداش این جوری باشه. چشمم خورد به دست شیدا که میخ شده بود به دیوار اما دستهاش تکون می خورد.

به پاهاش نگاه کردم بی قرار داشت تقلا می کرد.


romangram.com | @romangram_com