#ازدواج_به_سبک_کنکوری_پارت_88
خانم ترابی بعد از یه سری توضیحات دیگه دست از سرمون برداشت. با هم ازآموزشگاه بیرون اومدیم. اونروز همایشمون تا ساعت 8 بود ولی حرفای خانم ترابی باعث شد ساعت نه و نیم از آموزشگاه بیرون بیام و دیگه هیچ اتوبوسی نمی اومد. پدرام هم که دیگه تا دیر وقت شرکته ... بابا به خاطر یه سری ازپروژه هاش رفته تهران. مجبور بودم پیاده برگردم. کوله م رو روی شونه م جا به جا کردم و راه خونه رو پیش گرفتم که با صدای بوق ماشین آریان به طرف ماشینش برگشتم.
آریان: دیر وقته سوار شو می رسونمت.
- نه ممنون
آریان: تاریکه سوار شو. فقط تا سر خیابونتون می رسونمت.
انقدر خسته بودم که سریع سوار شدم وچشمام رو بستم. با صدای قهقهه ی آریان چشمام رو باز کردم. تو دلم گفتم خاک بر سرم شد رفت. داره منو می دزده. الانم داره به من بی پناه و بی دفاع می خنده که یهو برگشت سمتم و گفت:
- قیافه ات وقتی مچت رو گرفتم خیلی خنده دار شده بود.
- خوبه اون دختره لو داد وگرنه عمرا می فهمیدید.
آریان: آخی جلو همه ضایع شدی؟
با حرص برگشتم سمتش که جوابش رو بدم ولی هر چی فکر کردم دیدم هیچ جوابی به ذهنم نمی رسه. با دیدن خیابونمون لبخند پیروزی رو لبام نقش بست. تو شیشه واسه خودم چند تا ابرو هم بالا انداختم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com