#ازدواج_به_سبک_کنکوری_پارت_214

آریان: چشم بابا. زود بیا مواظب خودتم باش.

- تو هم همین طورپسر. این قیافه رو هم به خودت نگیر.

با پدر جون خداحافظی کردیم و با قیافه ی گرفته ای سوار ماشین شدیم. دیگه با آریان حرفی نزدم. منو به خونه رسوند و خودش رفت. از اون شب دیگه آریان خیلی کم می شد واسم اس بده. اون هم در حد همین که حالم رو بپرسه. دلم گرفت. اما بعد گفتم بیخیال تصمیم خودت بوده تا آخرشم باید وایسی.

حدود سه ماهی از رفتن پدر جون می گذشت و آریان اخلاقش تغییر زیادی نکرده بود. هر از گاهی با هم بیرون می رفتیم و بعد منو به خونه می رسوند و تا چهارشنبه هفته بعد کاری به کارم نداشت. انگار چهارشنبه ها یادش میفتاد منم هستم. چند باری هم مامان خونمون دعوتش کرد. وقتی هم خونمون می اومد با همه گرم می گرفت و خیلی خوش اخلاق می شد اما من سمتش نمی رفتم.

دلم می خواست اول با خودش کنار بیاد. شاید هم تقصیر خودم بود که یه گوشه می نشستم و به این فکر می کردم که یعنی ممکنه ازش خسته بشم؟ البته هر وقت باهام مهربون می شد منم رفتارم رو خوب می کردم و کلی ذوق می کردم و بهش امیدوار می شدم.

اون شب هم یکی از همون شبایی بود که آریان خونمون دعوت بود. با پدرام با هم فوتبال نگاه می کردن وخونه رو روی سرشون گذاشته بودن. با صدای زنگ گوشیم رو برداشتم. پدر جون بود. یعنی برگشته بود؟ با صدایی که پر از خوشحالی ذوق بود گفتم:

- سـلام پدر جون .

پدرجون: سلام عزیزبابا. چطوری باباجان خوبی؟

- ممنون شما خوبی؟

romangram.com | @romangram_com