#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_8

بعد از غذا یه چرت حسابی می چسبید.روی تختم که ولو شدم دیگه هیچی نفهمیدم.از خواب که بیدار شدم ساعت 8 شب بود،اووووف چقدر خوابیده بودم...

از پله ها که رفتم پایین در کمال تعجب فریبا و بهنام رو دیدم که روی مبل های سلطنتی نشستن و مشکوکانه حرف می زنن.

بلند گفتم:

سلاااااااااااام فریبا جون و آقا بهنام چه عجب ما شما دو تا رو خونه دیدیم!

بهنام گفت:

سلام دختر گل خودم،خوبی عزیزم؟

مرسی بهنام جون

فریبا گفت:

ساراجان بیا بشین پیش خودم،دلم برات تگ شده

یه خورده مشکوک می زدن،با تعلل روی مبل نشستم.

حس کردم یه چیزی می خوان بهم بگن ولی دودلن ، سکوت بینمون زیاد از حد طولانی شده بود ، تصمیم گرفتم این سکوتو من بشکنم:

چی شده؟

فریبا گفت:

هیچی عزیزم،مگه باید چیزی شده باشه؟!

فریبا جون به نظرت پشت گوشای من مخملیه؟

romangram.com | @romangram_com