#ازدواج_به_سبک_اجباری_پارت_102

کتابو بستم و به خودم چسبوندم ، آفتاب روی سجادم افتاده بود، چشمامو بستم و سرمو بالا گرفتم، بغض به گلوم فشار میاورد، یه نفس عمیق کشیدم و بغضمو فرو خوردم.





بلند شدم و کتابو روی میز گزاشتم، چادر و سجادمو جمع کردم، ساعتو نگاه کردم اووووووووف 8 صبح بود.





اول لباس خواب حریر نازکمو پوشیدم که از گرما از خواب نپرم بعدم رفتم و روی تخت دراز کشیدم، با افکاری نامنسجم خوابم برد...





از خواب که بیدار شدم حس کردم زیر سرم خیلی سفت شده و خودمم تو تنگای شدید قرار گرفتم،چشمامو که باز کردم دیدم بله سرم روی سینه برهنه علی قرار گرفته و خودمم تو بغلش هستم و اونم دستاشو محکم دورم حلقه کرده و پاهامو با پاهاش قفل کرده، احساس خیلی خوبی زیر پوستم دوید.





ساعتو نگاه کردم وای7 بعدازظهر بود اومدم بلند شدم که دیدم اصلا نمی تونم تکون بخورم دستامو روی دستش گذاشتم که بازشون کنم و برم ولی علی حلقه ی دستش تنگتر کرد و گفت:





romangram.com | @romangram_com