#استراتگوس_مرگ_پارت_8

هورزاد دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا آورد. دو سرباز ساکت شدند. هورزاد با لب‌هایی لرزان گفت:

- پس چرا تا الان چیزی نگفتین؟

سرباز جوان دوباره لب باز کرد:

- ملکه ما از ساعت نُه شب به بعد تا هشت صبح شیفت داریم، بعد از اتمام شیفتمون به شهر پیش خانواده‌هامون رفته بودیم.

هورزاد سرش گیج رفت، هرچه کرد جلوی افتادنش را بگیرد نشد. چشمان زیبایش بسته شد و همزمان صدای فریاد بهداد بلند شد:

- ملکه...

آرام چشم‌هایش را باز کرد. به سقف سفید اتاقش زل زد. چشمانش پر شد. تند از جایش برخاست. موهایش پریشان دورش ریخته بود، لباس خواب بلند سفیدش را به تن داشت. به تخت دونفره‌ی طلایی‌رنگشان زل زد. نمی‌توانست باور کند دیمن با او چنین کاری کرده باشد. می‌دانست هر جا هستند، زیاد دور نشده‌اند؛ زیرا می‌توانست حس کند که فرزندش از این سرزمین دور نشده است. چند تقه به در خورد. هورزاد با صدای گرفته‌ای گفت:

- بیا تو.

در باز شد و چهره‌ی مضطرب بهداد نمایان شد‌. هورزاد نفس عمیقی کشید و با چشمانی ریزشده گفت‌:

- چرا مضطربی بهداد؟ اتفاقی افتاده؟

بهداد آب دهانش را قورت داد و گفت:

- ملکه، نامه‌ای از پادشاه دیمن دریافت کردیم.

romangram.com | @romangram_com