#استراتگوس_مرگ_پارت_4

- دیمن این‌قدر به بچه‌ها می‌رسی به من نمی‌رسی، کم‌کم داره حسودیم میشه ها.

دیمن آرام خندید و پسرش را که خوابیده بود، روی تخت گذاشت. به سمت عشق زندگی‌اش برگشت، او را بغل کرد و گفت:

- هی دختر حق نداری به بچه‌ها حسودی کنی.

هورزاد اخم‌هایش را در هم کشید و با ناراحتی گفت:

- چرا؟ چون بچه‌ها رو بیشتر از من دوست داری؟

دیمن آرام و مردانه خندید و گفت:

- نخیر حسود خانوم؛ چون اگه تو نبودی این بچه‌ها هم نبودن و این‌که این بچه‌ها چون تکه‌ای از وجود تو هستن برام عزیزن، چون تو مامان کوچولوی این دوتایی براشون می‌میرم.

***

«زمان حال»

هق‌هقش را در دل خفه کرد و با گریه زمزمه کرد:

- آخ عزیزدلم چه‌طور به تو حسودیم شد؟

هنوز هم در ناباوری به سر می‌برد. نمی‌دانست چه کند.‌ از یک سوی عشق زندگی‌اش، دیمن و از یک سوی دیگر فرزند بی‌گناهش.

romangram.com | @romangram_com