#استراتگوس_مرگ_پارت_15
هورزاد متعجب گفت:
- چرا؟!
-خودتون متوجه میشید.
- پس برم بگم مقدمات سفرم رو آماده کنن.
و از جایش برخاست. حال هورزاد در مسیر جدیدی قرار میگیرد.
« تو که میدانستی با چه اشتیاقی خودم را قسمت میکنم،
پس چرا زودتر از تکهتکهشدنم جوابم نکردی؟
برای خداحافظی خیلی دیر بود، خیلی دیر!»
سوار بر اسب سفیدش از میان جنگل انبوه سرزمینش میگذشت. دلکندن از فرزندش سخت بود؛ اما برای نجات پسرکش مجبور به این جدایی بود. به محض اینکه از شهر خارج شد و مطمئن شد جاسوسان دیمن او را دیدهاند، از قدرت نامرئیشدنش استفاده کرد تا راحتتر سفر کند. آه پرسوزی کشید و پرندهی خیالش به گذشته پرواز کرد.
***
هر دو در تراس ایستاده بودند و به ستارههای درخشان خیره بودند. دیمن پشتش ایستاده و او را در آغوش کشیده بود. دیمن با عشق زمزمه کرد:
romangram.com | @romangram_com