#استراتگوس_مرگ_پارت_12
- جانم ملکهی زیبایم؟
هورزاد از سیمبر فاصله گرفت و در چشمانش خیره شد و نالید:
- کمکم کن بچهام رو برگردونم. دیمن اون رو ازم دزدیده. میدونی دیمن، کسی که دوسش دارم تنها عشق زندگیم، باورت میشه سیمبر؟
و منتظر به فرشتهاش خیره شد. سیمبر لبهایش را محکم روی هم فشرد و سرش را به علامت منفی تکان داد. هورزاد لبخند غمگینی زد و اشکهایش را با سرانگشتش پاک کرد و لرزان گفت:
- خداروشکر که تو هم مثل من فکر میکنی. قلبم میگه کار دیمن نیست؛ اما تمام شواهد برعکس این موضوع رو نشون میدن.
سیمبر زمزمه کرد:
- میدونم.
اشکهای هورزاد دوباره شروع به ریزش کرد. آرام زمزمه کرد:
- سیمبر قلبم درد میکنه.
سیمبر حال پریشان ملکهاش را که دید، برای اولینبار از خدایش خواست که فرشته نباشد. قطرهای اشک از چشم سمت راست سیمبر پایین آمد. خودش نیز تعجب کرد؛ اولینبار بود که گریه میکرد. دردهای ملکهاش دلش را لرزانده بود. هورزاد دست سیمبر را گرفت و به سمت تختش کشاند، با هم روی تخت نشستند. هورزاد به زمین خیره شد و گفت:
- دیمن ازم خواسته برم سرزمین یخی. خودش و بچهام اونجان. پسرم اونجا چهطور طاقت میاره؟ سرزمین یخی همیشه سرده.
سیمبر در حالی که به نیمرخ هورزاد خیره بود گفت:
romangram.com | @romangram_com