#استراتگوس_مرگ_پارت_10

هق‌هق هورزاد اوج گرفت، چه‌قدر در این لحظه از این دنیا متنفر شده بود.

«خیال کردی به همین آسونی از کاری که مادرت با من کرد گذشتم؟ هه زهی خیال باطل! دلم می‌خواست الان اون‌جا بودم و قیافه‌ات رو می‌دیدم. زجرکشیدنت برام لذت داره، می‌فهمی هورزاد؟ وقتی زجر می‌کشی به اوج لذت می‌رسم. حاشیه نمیرم؛ اگه بچه‌ت رو می‌خوای باید بیای به سرزمین یخی. بیست روز فرصت داری بیای، وگرنه جسد بچه رو می‌فرستم برات. وقتی از سرزمینت حرکت کردی باید تنها باشی، تکرار می‌کنم؛ تنها! اگه کسی همراهت بود جاسوسام بهم خبر میدن.

به امید دیدار ملکه‌ی اعظم...از طرف عشقت، دیمن.»

با دستش قلبش را که دیوانه‌وار به دیواره ی سینه‌اش می‌کوبید، چنگ زد. از روی تخت بلند شد. نفس‌کشیدن برایش سخت بود؛ با مشت محکم روی قفسه سینه‌اش می‌زد و از این سوی اتاق به آن سوی اتاق می‌رفت. مشت بعدی را محکم‌تر زد که اکسیژن به شُش‌هایش رسید. تندتند نفس می‌کشید. آرام که شد، با دو زانو روی زمین نشست و فریاد زد:

- خدایا...

طاقت نداشت. دلش از این همه بی‌رحمی گرفته بود. چه‌طور دیمن می‌توانست با فرزند خودش چنین کاری کند؟

اشک‌هایش تمام صورتش را خیس کرده بود. زمزمه کرد:

- خدایا غلط کردم دوباره دیمن رو قبول کردم، غلط کردم. خدایا پسرم رو بهم برگردون. خدایا تو رو خدا به دادم برس!

چه زمانی دردناک‌تر از این است که به خدا بگویی «خدایا تو رو خدا.» روی زمین خودش را به سمت تختش کشید و به آن تکیه داد. کلمه‌ی «متنفرم» در ذهنش اکو می‌شد. قلبش درد می‌کرد. دوری از فرزند چه سخت است!

دوباره با هق‌هق و صدای گرفته شروع به سخن‌گفتن با خدای خود کرد:

- خدایا کمکم کن پسرم رو برگردونم، فقط امیدم به خودته. خدایا دوستت دارم.

حال وقت ناامیدی و ضعف نبود، وقت عمل است. هورزاد باید خودش را به خدایش ثابت می‌کرد، باید درس زندگی را پس بدهد. خداوند همیشه بنده‌هایش را می‌آزماید؛ حال وقت آزمون‌دادن هورزاد است و فقط خدا می‌داند هورزاد می‌تواند از پس این آزمون برآید یا خیر.

romangram.com | @romangram_com