#عشق_و_تقدیر_پارت_36
-خیله خب اروم باش امروز میای دم خونمون باهم میریم سراغش باشه؟
مینا باشه ای گفت و هنوز دو قدم بیشتر نرفته بودیم که نشست روی زمین و بالا اورد... با بهت بهش خیره شدم...نه این حدسم امکان نداره درست باشه...یعنی؟؟...نه نه نه... و قبل از اینکه کسی ببینه از مدرسه فرار کردیم و یه راست بردمش آزمایشگاه... گفتن جوابش یک ساعت دیگه آماده میشه... اون یک ساعتو با بدبختی سر کردیم و بعد از یک ساعت فهمیدیم مینا حامله ست......بعد از ظهر همون روز با مینا رفتیم سراغ نیما... کثافت به مینا میگفت این خواسته ی توهم بوده... هرچقدر زدمش حتی قبول نکرد دوستیشو ادامه بده قبول نکرد... برای همین با حرص گفتم:
-اون بچه ای که تو شکم میناس برات درد سر ساز میشه نیما خان...
ماتش برد... در حالی که از درد کتک هایی که از من خورده برد قیافه ی نحسشو جمع میکرد به سمت مینا حمله کرد که یه زیر پا گرفتم و پخش زمینش کردم....... دو روز بعد خبر خودکشی مینا تو مدرسه پخش شد..... خودشو از پشت بوم خونشون پرت کرده بود پایین......... هنوزم وقتی یاد اون روز می افتم بغض بدی تو گلوم جمع میشه...شاید اگه عاشق سپهر نمیشدم الان سرنوشت منم مثل مینا بود...راستش همیشه یه عذاب وجدان نسبت بهش داشتم که باعث شده بود تاحالا حتی یه دوست پسر هم نداشته باشم...سرم درد گرفته بود . فکر کردن به گذشته عذابم میداد . بلند شدم و صورتمو شستم و رفتم توی تراس. جلل الخالق...این سپهر که هنوزم مثل درخت سر جاش نشسته بود!!! خواب از سرم پریده بود واسه همینم رفتم کاپشنمو پوشیدم و گیتارمو هم برداشتم و رفتم پایین. سپهر روی سنگ بزرگی نشسته بود و زل زده بود به دریا! جلوتر رفتم,دسته ی گیتارمو محکم تو دستم فشردم و صداش زدم:
-سپهر؟!
با تعجب به طرفم برگشت و گفت:
-سلام.تو بیداری؟!
من:سلام نه پس...خوابم خودمو زدم به بیداری!!
سپهر خندیدی و گفت:
-خیله خب قبول دارم سؤالم بی جا بود.!
من:تو چرا نخوابیدی؟میدونی ساعت چنده؟
سپهر نگاهی به ساعتی که برای تولدش گرفته بودم و حالا توی دستش خودنمایی میکرد انداخت و گفت:
-الان دیگه باید آفتاب طلوع کنه...
romangram.com | @romangram_com