#عشق_در_وقت_اضافه_پارت_48
حالا امروز که ساسان با شایان تماس گرفته بود گفته بود که پدر ماهان از دوستی ساناز و ماهان آگاه شده و پس از مدتی جست و جو خانه ی ساناز را در اهواز پیدا کرده و به پدرش گفته که پای دخترت را از زندگی پسر من بِبُر و ساناز پس از آگاهی از این قضیه به تهران آمده و آبروریزی کرده و قضیه ی صیغه ی مخفیانه ی خود و ماهان را آشکار کرده که ماهان پس از آگاه شدن، سریعاً رفته و صیغه را باطل کرده ولی پدرش گفته که باید با نکیسا، دختر عمویش، ازدواج کند وگرنه باید قید سهم الارثش را بزند.
ماهان هم برای از دست ندادن پول ها راضی شده و امروز هم روز عقدشان بود.
شادان با خود گفت:
-تو زمینی که گرده، از هر چی فرار کنی، دوباره بهش می رسی.
در این دو هفته، در راستای اجرای اهدافش هیچ کاری نتوانسته بود بکند و تنها کاری که کرده بود موضوع را با شایان در میان گذاشته بود که اول دوباره داد و بیداد کرده بود و وقتی دیده بود حرف هایش به گوش شادان نمی رود سعی کرده بود با زبان خوش نرمش کند که باز هم جواب نداد و حالا امیدوار بود که شادان گندی بالا نیاورد. سعی می کرد با کمک کردن به شادان اعتمادش را جلب کند که اگر شادان کاری خواست بکند قبلش ماجرا را با او در میان بگذارد تا در صورت لزوم از پیشامد های ناگوار جلوگیری کند.
شادان زیر لب زمزمه کرد:
-واقعا فقط می خواهی به او ثابت کنی ازش بالاتری یا قضیه علاقه است؟
و در جواب خود گفت:
-هر دو ولی مطمئنم که عشق نیست.
و تصمیمش را گرفت.
دستش را روی صفحه ی گوشی اش کشید و آن را به طرف گوشش برد.
پس از پنج بوق که شادان، کم کم نا امید می شد، صدای گرفته ی دختری در گوشی پیچید.
-بله؟
romangram.com | @romangram_com