#عشق_در_قلمرو_من_پارت_106


تا اماده بشم ساعت نه شد.

رأس ساعت از پله ها پایین رفتم و وارد سالن شدم.

همه اومده بودن ، با دیدنم بلند شدن و سلام دادن.

روبه همشون گفتم

-سلام ، امروز دوره هم جمع شدیم که خبره مهمی رو بهتون بدم.

همه با چشمای سوالی نگاهم کردن.

روی کاناپه یه نفره نشستم و با جدیت گفتم

-امروز صبح که برای گشت رفته بودم ، دوتا آدمه عادی رو دیدم که می گفتن شب ها برای شکار بیان بهتره.

حمید یکی از پیر ترین گرگینه های گله گفت

-خب الان به ما چه ؟

با خشم غریدم


romangram.com | @romangram_com