#اسارت_نگاه_پارت_93


-خب نظرت چیه من و ماکان رو یک ویسکی مهمون کنی؟

-تو رو باشه ولی ماکان که...

پوزخندی صدادار زدم و ادامه دادم:

-فکر نکنم دیگه از من خوشش بیاد یا از درمان مامانم خوشحال باشه!

-آرزو این‌طور نیست! چرا این حرفا رو می‌زنی؟!

-دلیلم کاملا واضحه، منم دیگه نمی‌خوام حتی اسم ماکان رو بشنوم، پس حرفشم نزن ولی خب تو رو حتما توی یکی از بارهای خوب لندن، به ویسکی مهمون می‌کنم.

-آرزو تو خیلی مدیون ماکان...

تماس به طرز عجیبی ناگهان قطع شد. مطمئن بودم می‌خواست حرفش را ادامه دهد، ولی دلیل قطع شدن تماس را نفهمیدم!

-ماکان کیه آرزو؟!

لحنش به ظاهر فقط پر از شیطنت و شکاکی بود ولی نگرانی و کنجکاوی در عمق صدایش موج می‌زد. حوصله‌ی توضیح نداشتم، ولی پنهان‌کاری را هم اصلا دوست نداشتم.

دستم را در موهایم فرو بردم و کمی پوست سرم را خاراندم، تا درست فکر کنم که دقیقا چه به او بگویم. نفسی عمیق کشیدم و گفتم:

-خب راستش...

انگشتان دو دستم را در هم گره کردم. سرم را پایین انداختم و چشمانم را به آن‌ها دوختم. آب دهانم را قورت دادم و ادامه دادم:

-اولین‌بار تولد دختر یکی از دوستای عمه دیدمش. همون موقع که واسه کریسمس رفتم ایتالیا. می‌دونی حس خاصی بهش ندارم ولی برام دوست خیلی خوبیه و خیلی چیزا رو مدیونش هستم؛ از جمله آشنایی با جولین و سریع پیش رفتن مراحل درمانت. خلاصه که به عنوان یک دوست خیلی کمکم کرد برای درمان تو.

-یعنی ماکان همون آشناییه که رابط تو و دکتر اسمیت شده بود؟

-آره.


romangram.com | @romangram_com