#اسارت_نگاه_پارت_66
نگاهی به چهرهی ناراحت و نگرانش انداختم و با لحنی مطمئن گفتم:
-آره عمه نگران نباشید.
-باورم نمیشه انقدر زود داری از پیشمون میری!
لحن غمگینش بر قلبم خنجری تیز میزد، ولی من باید میرفتم و بیشتر ماندن معنایی نداشت! عمو گفت:
-آرزو میری بازم به ما سر بزن! دیدی این دفعه اومدی چه قدر به همه خوش گذشت، پس دیگه انقدر دیر به دیر نیا.
-باشه، چشم.
با صدای زنانه ای که در فضای فرودگاه پیچید و مرا ملزم به رفتن کرد، نگاه دیگری به هر دویشان انداختم. هنوز هم مثل گذشتهها نگاهشان از جنس نگاه مادر و پدرم بود و چقدر گرم میشدم از این نگاهها که زمان، جنسشان را عوض نمیکند. هر دویشان را به آغوش کشیدم و روبوسی کوتاهی کردم.
-قول میدم بیشتر بیام پیشتون.
عمه در حالیکه دستهایش را نوازشوار روی موهایم به حرکت در آورده بود گفت:
-وقتی مامان و بابات اومدند لندن، با من بیشتر در تماس باش. هر چی که شد به منم خبر بده.
با هر دو دستم یکی از دستانش را گرفتم و گفتم:
-حتما عمه! اصلا نگران نباشید!
گونهاش را بوسیدم و به گفتن "فعلا خدا نگهدار" اکتفا کردم و راهی گیت شدم. آخرین لحظه برگشتم که دست تکان دهم ولی دست بالا رفته ام در جا خشک شد. لبخند روی لبم ماسید و با تعجب به مردی که کمی عقبتر از آنها به من خیره شده بود، نگاه کردم. نگاه متعجبم باعث شد عمه و عمو هم کنجکاو به عقب برگردند ولی با دیدن ماکان هیچ تعجبی که نکردند هیچ، بلکه لبخند بر ل**ب به سمت من چرخیدند و نگاهم کردند. گویی از آمدنش به فرودگاه خبر داشتند ولی اینکه چرا من از همه چیز بیخبر بودم را خدا میدانست! ناچار لبخندی زدم و برای همگیشان حتی ماکان دست تکان دادم. واکنش عمه و عمو را میدانستم اما با دیدن لبخند و دست تکان دادن ماکان، لبخند بر لبم پررنگتر شد و با شادی چرخیدم و راهی مسیر بازگشت به لندن، شهر رویاهایم، شدم. با فرود هواپیما از خواب بیدار شدم و از روی صندلی بلند شدم. اگر جمعیت پیش رویم نبود، برای بیرون رفتن قطعا تا در خروجی میدویدم! با بیرون آمدن از در هواپیما، با لذت هوای سرد و مرطوب لندن را به مشام کشیدم. باران نم نم میبارید و قطرات سردش پوست صورتم را ذرهذره خیس میکردند. سرما و طراوت با لطافت در تمام صورتم نفوذ کرد.
-رسیدیم خانوم.
-ممنونم.
برای اولینبار پول خرد داشتم و کرایه را تمام و کمال به راننده تحویل دادم و پیاده شدم. وقتی روزی خوب باشد، همه چیز دست به دست هم میدهند تا بهتر هم بشود. با شوق وارد لابی شدم. به نگهبان مسن مکزیکی لابی سلام دادم. وارد آسانسور شدم و همزمان با بالا رفتنش زیر ل**ب شمارش معکوس را برای رسیدن به طبقهی چهلم زمزمه کردم. سریع راهرو را تا نزدیک به انتهایش طی کردم و جلوی در آپارتمانم ایستادم. چشمانم را بستم و رمزش را که تاریخ عروسی مامان و بابا بود، وارد کردم. در بدون هیچ صدایی باز شد. وارد شدم و با لذت به فضای دلپذیر آپارتمان نقلیام با دکوراسیون شیک کلاسیکش نگاه کردم.
-سلام خانوم! خوش اومدید!
romangram.com | @romangram_com